روزهای غم انگیز
می توان تصور نمود که مرگ معصومانه سعید چه جو متشنجی را در خانه و بین افراد خانواده بوجود آورد و همه را شوکه کرد. غفلت بزرگتران خانواده به ویژه مادربچه که بجای مراقبت از بچه ها ، آنها را به امان خدا رها نموده و سرگرم بگو و بخند و پرچانگی با دیگران بود ، سبب شده بود تا طفل معصوم و شیرین زبان جان خود را از دست بدهد . پیکر بی جان سعید را کفن پوشاندند و در گورستان مسگرآباد که گویا اکنون به گردشگاهی مبدل شده است ، به خاک سپرده شد . پدر در اندوه از دست دادن جگر گوشه خود تاب و توان از دست داده بود ولی به جرات می توانم حدس بزنم که در این میان آقاجان بیشتر از همه می سوخت . غم از دست دادن نوه دلبندش از یکسو و پریشانحالی پسر و عروسش از سوی دیگر و اوضاع نابسامان خانواده ، همه بار سنگینی بر دوش او گذاشته بود . هیچکس مادر را بخاطر سهل انگاری اش شماتت نکرد .در واقع کسی جرات نمی کرد . همه در غم از دست دادن فرزندش با او شریک شده و از او دلجویی می کردند .صدای گریه های بی امان و دائمی جای خود را با همهمه شادی و سرو صدا و بگو بخند خانواده عوض کرده بود و مادر روز به روز افسرده تر و تکیده تر می شد تا جایی که بیم آن می رفت که دیوانه شود و آقا جان صلاح دید که چندی اورا به زیارت بارگاه امام رضا برای آرامش یافتن و سبک شدن بفرستد . و مادر به تنهایی و بدون بردن سیمین ، به مشهد رفت . و در آنجا به خانه دایی اش که سالها پیش از تهران به مشهد رفته بود و مجاور حرم امام شده بود و همان جا هم عهد و عیال اختیار کرده بود ، رفت و مهمان او شد .هرروز کارش این بود که به زیارت حرم امام برود و با گریستن ، دل خود را سبک کند .
غم هرچقدر هم جانکاه و بزرگ باشد ، صبر و فراموشی از آن قوی تر است و بالاخره به ناچار درمان می یابد . مدتی می رود تا بعد به شکل و شمایل جدید دوباره آدمی را سرگرم خود کند .بیهوده نیست که می گویند: خوشبختی ، فاصله میان دو بدبختیست . غم از دست دادن فرزند هرگز از بین نمی رود بلکه جایی در گوشه دل مدفون می گردد تا روزی دوباره سر بر آورد.
زمان ، خود بهترین دارو و درمان است و گذشت زمان خیلی از مشکلات و مسائل را حل می کند . می گویند گاهی باید به زمان هم زمان داد . مادر بعد از مدتی تقریبا نزدیک به یکماه دوباره به خانه بر گشت و زندگی همچنان به روال خود ادامه پیدا کرد .
چند سال از مرگ سعید گذشت .فروردین ماه بود و بیشتر فامیل یا در سفر و یا مشغول دید و بازدید بودند. سه روز دیگر سیزده بدر بود و خانواده پرجمعیت و خوشگذران آقا جان تدارک دیده بودند که همگی به خانه دختر عمه بزرگم که در خیابان دربند واقع بود و منزل بزرگ و دارای حیاطی مشجر و با صفا بود ؛ بروند و به قولی سیزده را بدر کنند . چند روز قبل از سیزده بدر ، هر جا را که تعیین کرده بودند ، می رفتند و روزهای آخر عید را در کنار هم می گذرانیدند و غروب روز سیزدهم به خانه های خود باز می گشتند . همه رفته بودند . فقط در خانه ، پدر و مادر و مادر بزرگ (مادر مادرم ) که ما اورا خانم جان صدا می کردیم ، مانده بودند . از صبح علی الطلوع روز دهم فروردین ، دردی سخت و شیرین ، تمام وجود مادر را فرا گرفته بود دردی بی امان و طاقت فرسا . پدر به دنبال قابله رفته بود ولی قبل از آمدن او ، نوزاد عجول ، خود به دنیا آمد . دختری زیبا و ملیح که بعدها مورد توجه همه اعضای فامیل آقاجان قرار گرفت . نام اورا سیما گذاشتند . عمه کوچکم اورا بسیار دوست می داشت او هم با عمه ام بسیار اخت بود و اغلب شب و روز پیش او می ماند . در آن زمان ، عمه کوچکم که از همسر اول خود جدا شده بود ، مجددا ازدواج کرده و از همسر دوم خود نیز صاحب یک دختر شده بود ولی دیگر در خانه آقا جان زندگی نمی کرد .
تولد سیما تا حدی تسکین دهنده آلام مادر شد و توانست جای خالی فرزند از دست داده را پر کند بخصوص که دختری زیبا و شیطان و مورد تحسین همه فامیل بود و چون خیلی دوست داشت که دائم به گشت و مهمانی برود ، تا هرکه اورا دعوت می کرد، بدون هیچ ناز و تعارف و ادا و اصولی همراهش می رفت و حتی تا یک هفته هم نزد آن شخص می ماند بخصوص گرایش زیادی به عمه کوچکم داشت .بخاطر همین اخلاقش که همه جا می رفت ، محبوب القلوب همه بود ولی در باطن بچه ای بسیار سرتق و خودخواه و زورگو بود و همیشه حرف خود را به کرسی می نشاند ولی چون چهره زیبا و شیطنت آمیزی داشت ، همه گول ظاهرش را می خوردند و حرفش را اطاعت می کردند و به نوعی لوسش می کردند .