وقتی سنت کمه، کمتر واسه انتخاب آدمای اطرافت حساب کتاب میکنی و راحتتر به زندگیت راهشون میدی.
اما وقتی بخاطر همین کارا ضربه میخوری و تجربههات زیاد میشه
دیگه کمیت آدما برات مهم نیست،
گاهی وقتا حاضری تنها بمونی اما هرکسی رو وارد منطقه اَمنِت کنی.
وقتی سنت کمه، ریسک پذیری
شاید چطوری و چجوری گذروندن وقتت با آدما خیلی برات مهم نباشه
اما
به محض آسیب دیدن از اشتباهاتت
دیگه دلت نمیخواد عمرتو با هرکی و به هر شکل بگذرونی.
از یهجایی به بعد دنبال یکی هستی که اونم قدر عمر و زندگیشو بدونه.
نمیدونم دیوونگیِ اون روزا خوبه
یا محتاط شدن این روزا
به هرحال تمام این عاقل بودنا حاصلِ زخمای دیوونگیه.
...