امشب حالم خوب نیست، غمگینم. همه کس و همه چیز رو در لبه آشوب و گسیختگی میبینم؛ چه از جنگ، که آتش بس بی منطقش ترسناک تر از شروع هولناکش بود چه از ارتباطم با آدم ها و حتی با خودم که رسما دارم خود خسته ام رو تحمل میکنم. شاید لازم باشه رو بیارم به روانپزشک و قرص های اعصاب تا این دوره ناخاکستری بعد از جنگ رو بگذرونم؟ نمیدونم. امشب به خودم میگم کاش کسی بهم گوش میداد! یعنی فقط به من گوش میداد، یعنی فقط من براش مهم بودم! البته این یه رمانتیک بازی بچگانست، چرا؟ چون نمی تونم جوابی به سوال که چی؟ در قبال این حسرت ها بدم و مگه فقط من تو این دنیا برای دیگران وجود دارم؟ نه!
من از ناامنی دنیای اطرافم، از مردن زیر آوار و کشته شدن آدم های آشنای زندگیم، میترسم.
دلم می خواد چند روز بی حرکت و بی توجه به گذر زمان، فقط به سقف خیره بشم و همین، هیچ کاری به معنای واقعی کلمه نکنم.
خلاصه خسته ام! از تحمل تن و روانی که درد دارند خسته ام.
#آتش_بس