این روزا جز با مامان بابام، علی و دوتا از استادام بیشتر با کسی حرف نمیزنم.
خیلی حرصیم از آدما
فکر کن! مردک ادعا داره دکترای روانشناسی داره و فلانه و بیسانه، بعد اومده تو دوره ای اسم نوشته که استادش ترم 2 ارشد دانشگاه علوم توانبخشیه!
بعد سر گواهی حضور، سر حضوری که نداشته با من دعوا می کنه پفیوز! خب خاک به سر رشته ای که تو اسکل به خودت ببالی که دکتراشو داری!
خلاصه که بسی رنجورم از (با شرمساری فراوان) هم قطارانم!
بیشتر اون آدمایی که باهاشون حرف میزنم حول محور ایده مقاله جدیدیه که میخوام بنویسم. گیر سه پیچ دادم به مهاجرت و علی هم چسبیده میگه بیا یکم هم با هوش انگلکش کنیم و مدل در بیاریم ازش و پریدیکتیوش کنیم
می دونم خیلی خفن میشه ها ولی نمی دونم میشه یانه!( چرا نشه ؟ معلومه که میشه فقط باید اولویت بندی هاتو درست کنی!)
خب 24 واحد کارشناسی مونده
مهرابی چراغ سبز نشون داده سر ریسرچ مهاجرت
و من باید مثه سگ رو روش تحقیق و روان سنجی مسلط شم.
تا سحر چه زاید باز:)