تو خاطرات رندومی که رضا واسم از خودش تعریف میکرد همیشه پس ذهنش پررنگ ترین خاطراتش مربوط به کوه بود.
یادمه روزای اول درمورد اکیپ کوه بچه های دانشکده و اینکه اجازه داره با دخترهای دیگه هم در این اکیپ کوه ها هنوز تعامل داشته باشه پرسید(خب بنظرم خیلی رفتار جنتلمن منشانه ای بود).
از این که عاشق کوهنوردیه.
یادمه وقتی داشتیم تو مواجهه اول جدایی از هم جدا می شدیم بهم گفت: ولی من باهات تو خیالم تمام کوه هاو وبام های تهران رو رفته بودم
بعدم گفتم سکوت می کردیم ستاره می شمردیم تا سحر؟:)
دارم خیلی رمانس قضیه رو می برم بالا
ولش کن.
آه . من حتی یه بار هم اونو از چارچوب مجازی بیرون تر ندیدم که اگه می دیدم واقعا از چشمم بیشتر می افتاد.
امشب باهاش در مورد پروژه مهاجرت حرف زدم؛ هنوزم ذوق می کنم باهاش از پروژه هام حرف بزنم.
ذهن بازی داره، خیلی تو آمار و دسته بندی قدره
بر عکس من که کمیت آمارم خیلی لنگ میزنه
چقدر طنز کلاممون ولی باهم متفاوته
امشب درمورد فنی ستیز بودن من هم حرف زدیم=)
رضا هنوز از حرف زدن میترسه....