امروز بار سومی است که از خیابان بالا میروم و برمیگردم.
چند لحظه پیش به پاهایم قول داده بودم که روی صندلی کنار خیابان به حال خودشان رهایشان کنم؛ ولی نه نمیشود ، نمشود.
راه میروم و فکر میکنم راه میروم و نمیدانم میخواهم دل بکنم از اینجا یا نه . اصلا آن ها که رفتند چگونه به قلبشان فهماندند که باید رفت؛ چگونه پاهایشان بی قرار نمی شد و جانشان خسته؟ . شاید هم با پای بی قرار رفته اند، شاید هم یک جان خسته را چپانده اند توی صندلی هواپیما، کسی چه میداند! راه میروم و نمیدانم ، نمی دانم ، نمی دانم.
منطقی اگر باشم برای فکر کردن کمی دیر شده، کمی که چه عرض کنم، آخر همین هفته قرار است بروم به یک ناکجا آبادی.
ولی آخر مگر من تمام این سالها منطقی بوده ام؟ من هرجا رفته ام، قلبم را جلو انداخته ام و بعد خودم دویده ام پشت سرش!
تا چند ماه پیش مصمم بودم، برعکس تمام عمر مصمم بودم!
وقتی خترکی دبیرستانی بودم شک داشتم بین خیال های رنگی هنر و جهان منطقی علوم طبیعی، کمی بعد، هیجده ساله بودم و تمام رشته های انتخابی دانشگاه را با شک نوشته بودم و بعد تر هم با یک شک دست و پا شکسته، نشسته بودم پشت صندلی های دانشگاه. اما چندماه پیش ذوق کرده بودم از تصمیم قاطع ام، میگفتم آفرین دختر! یکبار هم با تمام دلت میخواهی یک کار را به سرانجام برسانی ، مخواهی بروی و می روی! . ولی انگار به همین سادگی ها هم به سرانجام نمی رسد، حالا که من نشسته ام روی این نیمکت و قلبم ساز ناسازگاری میزند؛ انگار خیلی هم ساده نیست. به خیابان چشم دوخته ام، حالم سرجایش نیست ولی درخت های خیابان ارم، بازهم دلم را میبرند، به کجا؟ نمیدانم! شاید به مهمانی شمعدانی ها ، شاید به همنوازی آفتاب و گنجشک ها، نمیدانم. اصلا ممقصر همین خیابان است! با تمام درخت هایش! مقصر امید ته چشمان آن دخترک سرخوش دانشجو است که کوله اش را توی دستش تاب میدهد و میرود. همان امیدی که قلب مرا هم امیدوار کرده به ماندن، اه از این امید که پیچک شک را می رویاند دور قلبم.
باز بی قرار میشوم، این امید لعنتی لحظه آخری کی آمد نشست توی قلبم که نفهمیدم. بلند میشوم و طول خیابان را متر میکنم سرم را انداخته ام پایین که درخت ها را نبینم؛ که باز مرا نبرند آن جا که نمیدانم . سرم پایین است. پاهایم را زیگزاگی روی سنگفرش های خیابان بالا پایین میکنم، دیوانه بازی هایم تمامی ندارند البته صادقانه اش این است که من هیچ وقت عاقل نبوده ام که حالا دیوانگی ام تمام شود.
میخواهم این دیوانگی را به اوجش برسانم ، میروم روی لبه ی جوی آب کنار خیابان می ایستم و قدم هایم را ارام میکنم چشم هایم را میبندم و میگویم :« می روم » و بعد باز میکنم میگویم :«نمی روم » همین قدر مسخره، بله همین قدر مسخره! و بعد باز تکرار میکنم:« میروم نمی روم می روم نمی روم... » .
پاهایم را به سمت جلو هول میدهم چشم هایم را باز میکنم هنوز نگاهم سمت پایین است ، یک جفت کتانی قرمز رو به رویم می ایستد، کتانی پارچه ای قرمز از آن چیزهای بیخودی است که خیلی دوسش دارم، خیلی . نگاهم می آید بالا، دختر با یک لبخند کج نگاهم میکند شاید از اینکه یک سرخوش شبیه خودش پیدا کرده خوشحال است! . یکی داد میزند:« پری بیا دیر شد» و دختر میدود آن طرف خیابان. ذهن من اما میدود سمت خیال هایی دور ، آن وقت ها که مامان پری ماه را مخفف میکرد و میگفت پری. مامان حالا کجاست؟ زیر خروارها خاک، زیر همین آسمان . توی سرم پر میشود از تصویر های درهم برهم، یک پری کوچک با دوچرخه ی آبی نفتی اش توی کوچه، یک پری کوچک دیگر که عصر های تابستان برای گل های باغچه آب می آورد ، یک پری با کوله پشتی آبی کم رنگ روز اول مهر، یک پری سرخوش دانشجو با کتانی قرمز وسط خیابان و حالا یک پری درمانده روی جوی آب کنار خیابان.
یک قدم دیگر بر میدارم چشمم را باز میکنم سرم را بالا می آورم و زیر لب میگویم :« می روم، نمی روم، می روم، نمی روم، نمی روم ، نمی روم!»
#داستان#داستان_کوتاه