کسی برای یکی از برنامههای روانشناسی پیام فرستادهبود «من اصلا نمیتونم با جوونم ارتباط بگیرم چیکار کنم؟» و من فکر کردم به چندسال پیش که پدر و مادرها نمیتوانستند با نوجوانهایشان ارتباط برقرار کنند و اصلا از آنجا صحبت دربارهی بحران بلوغ، داغ شد ورسانهها در پی آگاهی بیشتر افتادند
به کسی گفتم دقیقا حالا جوانی همان نسل است و باز هم همان مشکل وجود دارد
تقریبا همان دهه هفتادیها
که نه شبیه بیشتر شصتیها آرام بودند و نه مثل بیشتر هشتادیها و نودیها توانستند اعلام استقلال کنند و پذیرفتهشوند
این وسط ماندند بلاتکلیف
با خودخوریهای هرروزه
نه این طرفی و نه آنطرفی!
من اینروزها خیلی از دوستانم را اینطور میبینم
سرگردان و دلخور! و البته گاهی عصبانی و دلزده!
با هرکدام حرف میزنی میگویند مگر ما چه گفتیم؟ مگر چه خواستیم یا چه کردیم که با فلان واکنش از سمت خانواده مواجه شدیم؟
حالا روی صحبتم با پدر و مادرهاست
میخواهم بگویم وقتش نرسیده از جدال با جوانهایتان دست بکشید؟
باور کنید کمی «انعطاف» کمی «شنیدن» و کمی «اهمیتدادن» همهچیز را عوض میکند
«اهمیت دادن» نه به این معنی که جیبشان را پر کنید
به این معنی که قبولشان داشتهباشید؛ بهشان اعتماد داشتهباشید و آنها این را بدانند
بله! بدانند دوستشان دارید، قبولشان دارید و آگاهید به اینکه میتوانند از پس کارهایشان به خوبی برآیند.
باور کنید آن موقع، خیلی از چیزهایی که شما خوشتان میآید هم اتفاق میافتد.
و در آخر بگویم که من روانشناس نیستم
و حتا اصلا اطلاعات زیادی هم در این حوزه ندارم
فقط دوستداشتم دیدهها و شنیدهها را با شما به اشتراک بگذارم، شاید به کارتان بیاید؛ همین.