شما هم مورمورتان میشد. دو دستگاه اتوبوس اسکانیا با یکدیگر برخورد کردند. این تصادف دلخراش هر دو اتوبوس در آتش سوختند و چهل و چهار تن جان خود را از دست دادند. این خبری است که در روز مسافرتتان با اتوبوس میشنوید. در حالی که نور صبح یه خاکستری میزند مادرم، گوشی تلفن را برداشت و با شرکت اتوبوس رانی تماس گرفت و پرسید: با چه نوع اتوبوسی مسافرت میکنیم؟
جواب دادند که اتوبوس ما هم اسکانیا است که حالا بعد از شنیدن خبر آوای مرگ میدهد. به آن چهل و چهار نفرمیاندیشم. مرگشان چگونه آمد، چگونه گذشت و چگونه رفت؟
از شدت افکار آزاردهنده کتاب درسی را به دست گرفتم و مشغول یادگیری کلمات انگلیسی و معادل فارسیشان شدم.
دوسیه: مدارک هویتی اجساد سوخته یافت میشود؟
سوبسیت: دیه کشته شدگان را بر عهده چه کسی است؟
کالابرگ: میراث ایتامشان را بالا نکشند؟
ترمینال: پایانه
به ترمینال رسیدیم. راننده تاکسی چمدان را از صندوق عقب ماشینش برداشت و روی زمین گذاشت. عجب جای شلوغی بود. پیرمردی دست نوهاش را گرفته و پشت سرشان دانشجویی کوله پشتی به پشت و کنارش سربازی چمدان به دست منتظر سوار شدن به اتوبوس بودند. گدایی از مرد ثروتمند گدایی میکرد. پسری به دختر جوانی شماره میداد و یک نوزاد زار زار گریه میکرد. کلی هم آدم خارجی بود. من یک ایتالیاییاش را از نزدیک دیدم.
اتوبوسها به صف ایستاده بودند و رانندگانشان مثل دودکش سیگار میکشیدند. صورتشان سوخته پ شکمشان بزرگ بود. ما هم به اتوبوسمان رسیدیم. اسکانیایی به رنگ سفید عروسان که حال و هوای عزا داشت. یعنی رنگ مرگ سفید است؟!
ساعت اتوبوس خوابیده بود و کسی از مادر پیری که نشسته بود پرسید: کجا میروی؟ گفت: به زیارت
جوانی راک گوش میکند و دیگری پاپ و من به منظره بیرون از پنجره مینگرم. اتوبوس در اتوبان شهید کسایی میراند. زنی را در کنار درب دستشویی ترمینال دیدم. گفت خواهر شهید کسایی است. روسریش میافتاد وموهایش بیرون ریخته بود و درباره ثروتی که از پدرش به او ارث میرسید. اصلا شبیه خواهران شهیدی نبود که در تلویزیون دیده بودم. یعنی درست شنیدم؟ دستانم را خشک کردم و در حین رفتن چشمانم به صورت زن کارگر دستشویی ترمینال افتاد و سریع دزدیده شد. در عمق چشمانش نه حسرت بود و نه حسادت.
بین آن دو زن در زندگی تفاوت مالی بسیار بود ولی هر دو در پایان جز یک پارچه کفن سهمی ندارند. در مسیر به کارگاههای ساختمانی نگاه میکنم. دوست دارم یک پیمانکار ساختمانی بشوم ولی میگویند کار مردانهای است. از کودکی کارهای مردانه را بیشتر دوست داشتم. به راننده اتوبوس نگاه میکنم و به آرزویی شوفر شدنم فکر میکنم و خطرناکترین رویاهایم قاچاقچی شدن و دزد دریایی شدن بود. ولی شاید نویسنده شدم و همه این رویاهای را نوشتم. چشمم به تابلو اتوبوس میافتد که کلمه اسکانیا رویش نقش بسته ولی چشمانم را میبندم و به زندگی و آرزوهایی که دارم فکر میکنم و مرگ مثل صدای رهگذری در تاریکی از من دور میشود.
اردیبهشت سال ۹۵