ما بنی آدم بیش از اندیشه کردن اسیر اوهام و خیالاتیم و شاید بزرگترین وهم عصر مدرن آزاد بودنمان باشد ولی آیا ما انسانها در حقیقت آزاد هستیم؟ بهتر بگوییم خودمان انتخاب میکنیم که خوشبخت زندگی کنیم و یا در بدبختی و مصیبت دست و پا بزنیم؟ اصلا خوشبختی و بدبختی چیست؟
هشت ماه پیش که به یمن شغل شریف خبرنگاری به محله فقیر و در حاشیه ملازینال تبریز رفتم تا آخرین نقاط این شهر باستانی هزار رمز و راز را فتح کرده باشم گمان نمیکردم که این سفر کوتاه به یک هجرت روحی و فکری مبدل شود و من در دربندهای پر از پله ملازینال، باورهایم را بالا و پایین کنم.
آقای سهرابی، سردبیرم را میگویم، وقتی اولین گزارش کوتاه مرا درباره ملازینال خواند گفت: همه حرفهایت تکراری است و سعی کن از دید جدید به موضوع نگاه کنی.
خوب حالا بعد از هشت ماه همنشینی با مردم در حاشیه تبریز یک کلمه برای توصیف زندگی آنها دارم: زندان! اعتراف میکنم این دید نه تازه است و نه جدید، فقط صراحت کلام در گفتن حقیقت است، آن هم در کشوری که همه ماستهایشان را کیسه کردند.
تا هشت ماه پیش من یک دختر مرفه بودم که هیچ درکی از درد حقیقی و جاری بشر نداشتم ولی آن زن من را بیدار کرد. شوهرش سه سال پیش نزول گرفته بود و حالا او و سه دخترش با گرسنگی تاوانش را میدادند. سومین دخترش که فقط دو سال سن داشت از فشار سوتغذیه زبان باز نکرده بود و دو دختر بزرگش هم از درس و مدرسه جا مانده بودند. با من درد و دل میکرد و از نداریاش مینالید. به او گفتم که چرا نمیروی در خانه مردم کارگری کنی؟ یک روز فکر کرد و گفت نمیتوانم سه دختر بچهام را در این مرحله پر از دزد و معتاد در خانه تنها بگذارم، آن هم خانهای که در و دیوار درست و حسابی ندارد. خانهای که بالای یک تپه سست ساخته شده و چشمههای زیرزمینی دیوارهایش را فرسوده میکند.
آن روز من فهمیدم که درد حاشیه نشینی با درد فقر و نداری یکی نیست و چرکینتر از آن است ولی من دختر تحصیلکرده و مرفهی بودم که هنوز هم گمان میکنم که هر دردی دوایی دارد، فقط باید درد را خوب شناخت تا بتوان آن را درمان کرد. پس به خانههای بیشتری سر زدم و به بهانه انفاق و صدقه با خانوادههای ضعیف بیشتری آشنا شدم و راستش را بخواهید، فهمیدم که بسیاری اصلا دردی احساس نمیکنند و با چیزهای کوچکی که روزی و قسمتشان شده سر میکنند. عادت کردهاند. درست مثل بقیه ماها که به خوشیها و بدبیاریهایمان عادت میکنیم.
اما عادت هیچ دردی را درمان نمیکند و محلات حاشیهنشین پر از درد است. درد گرسنگی و بیماری در این گوشه شهر بیداد میکند. من در هیچ جایی مثل ملازینال و احمدآباد مرد، زن و کودک بیمار ندیدهام. یادم میاد که یکبار با کودک هفت سالهای دوست شدم. دستم را گرفت و دنبالم آمد. من گمان میکردم که پسر است ولی شالی روی موهای پسرانه و کوتاهش انداخته بود که مرا می خنداند. متعجب بودم که این چه رفتاری است تا این که به من گفتند دختربچه ای است که سرطان خون دارد. دیگر لبخند نزدم. او سرطان خون داشت. آن مرد آسم داشت. خانه هفت دختر، فرزند ارشدشان صرع داشت. آن پیرزن بالای تپه که پلهای به خانهاش نمیرود، روماتیسم داشت و آن زن اسیر نزولخوار که حالا دوست من شده بود، بیماری قلبی پیدا کرده بود. کمترین بیماری این مردم فراموش شده افسردگی و جنگ اعصاب است. در سبز خانهای که سه عضو یک خانواده در آنجا خودکشی کرده بودند را هنوز در کابوسهایم میبینم.
محلهای که راه خوبی ندارد. آب ندارد، اینترنت ندارد، نانوایی درستی ندارد و درب مدرسهاش در شرف افتادن است. این محله ملازینال است که پسربچههایش ضایعات جمع میکنند، دختربچههایش کفش میدوزند و هر دو از شر کرونا و بیکاری درس و مدرسه را رها کردند و جور نادانی و بدشانسی پدران و مادرانشان را میکشند.
و شاه بیت این مرثیه اعتیاد است. من به چشم مرد و زن معتادی ندیدم ولی درد حضورشان را در مردمک چشمان خانوادهشان دیدم. در مردمک پسربچهی ضایعاتچی که پدرش در گوشه خانه شیشه میکشد و حتی پول در کمپ خوابیدن او را ندارند و یا پیرزنی که پسرش به جرم حمل تریاک به زندان افتاده و حالا باید پول شام و ناهارش را به دولت بپردازد.
آن زن پشت دار قالی نشسته بود تا بلکه با پول دستمزدش گوشهای از بدهی شوهرش بپردازد به من گفت که سردسته پخش مواد مخدر تبریز سه پیرزن هستند. از تصور آن سه پیرزن در حالی که بستههای تریاک را از زیر تشکهایشان بیرون میآورند خندهام گرفت. این تصویر شبیه فیلمهایی جنایی آمریکایی نبود ولی به راستی این حقیقت از آن همه داستان دروغ جذابتر بود. مرا به یاد اسطوره یونانی مویرای انداخت. سه ایزدبانو پیر، سرد و بیروح که سرنوشت آدمیان را میبافتند و کسی نمیتوانست از تقدیری که برایش مقرر میکردند، بگریزد. آن سه ایزدبانو مردم را با سرنوشت اسیر میکردند و حالا این سه عجوزه هزاران نفر را با اعتیاد.
باز به مفهوم اسارت و زندان رسیده بودم و این بار این غل و زنجیر را در اهالی ملازینال که روی دست و پای خودم هم احساس میکردم. مگر ما با اهالی این گوشه شمالی شهر تبریز چقدر تفاوت داریم. در تماس های اول که هنوز حس بیگانگی بیداد میکند بسیاری از مردم طبقات متوسط خودشان را والاتر و برتر از این مردمان می بینند ولی هر چه بیشتر و ژرف تر ببینیم متوجه میشویم که ما هم مثل اینان در محدودهی کوچکی از شهر که محلهمان است اسیر هستیم. اگر اینان حاشیهنشین تبریز هستند پس ما هم در حاشیه جهان دفن شدیم و اگر اینان فقیر هستند پس ما هم با دلار ۲۸ هزار تومانی ناچیز و درماندهایم و همهمان مثل بقیه اهالی این کره خاکی اسیر و ابیر مادر خشنی به نام طبیعت هستیم که امروزه روز ما را با کرونا به سخره گرفته است و همه مان را یک روز در آغوش مرگ خفه خواهد کرد.
بالاخره قبول کردم که ما اصلا و ابدا آزاد نیستیم. اصلا آزادی را ساختند تا به جای اربابان قدیمی آخوند و خان اسیر دولتها، سرمایهدارها، اتحادیهها و شاید چند پیرزن فروشنده تریاک بشویم. آن زن که همه دستمزدش را به حلقوم بانک واریز کرد با ناراحتی به چشمانم نگاه کرد و گفت باور کن فقط چهار میلیون وام برداشته بودیم ولی حالا از ما نه میلیون میخواهند.
بعد از بالا رفتن از صد پله روی پشت پام یک خرابه نشستم و گستره تبریز زیر پایم نگاه کردم. با خودم فکر کردم که چقدر جالب است که در شهر من یک پسربچه ضایعاتچی منظره زیباتری از تبریز میبیند تا یک پیرمرد ثروتمند که در برجهای ولیعصر یا شهران زندگی میکند. همه چیز این زندگی شبیه شوخی میماند ولی یک شوخی کثیف که در آن برای زنده شدن دوباره زمین در بهار درختها در زمستان باید بمیرند و برای ساخته شدن برجهای بلند بانکهای شهرم این همه خانه باید ویران شوند ولی تا بوده همین بوده و همینطور هم خواهد بود. تا اگر فقر و بیماری و خشونت نبود که بنیآدم چنین شهر زیبایی بنا نمیکرد.
حالا در بیست و سومین سالگرد زادروزم میلههای زندان زندگی را میبینم. با تمام وجود فشار آسمان بالای سر و شعلههای خشم زمین زیرپایم را احساس میکنم. دستهای پیدا و پنهان قدرتهایی که که زندگی را به کام دیگران تلخ میکنند را میبینم اما بالاخره این حقیقت تلخ که بسیاری از آن فراری هستند را قورت دادم و دنیای پر از عیب و ایرادمان را قبول کردهام. خودم و ضعفهایم را که حاصل این جهان پر از نقص است را قبول کردهام و میدانم با این که این زمین هیچگاه روی آرامش نخواهد دید حداقل من با پاره کردن خوشبینیهایم دیگر غمگین و مضطرب نخواهم شد.