ویرگول
ورودثبت نام
فیا
فیامن فرنازم، فنلاند زندگی می‌کنم. عاشق شنیدن قصه‌ی آدما و نوشتنم. این روزا دارم یه روایت واقعی می‌نویسم. خوشحال می‌شم بخونی و همراهم باشی!
فیا
فیا
خواندن ۴ دقیقه·۳ ماه پیش

سایه‌ای میان ما -قسمت ۱

اولین بار، آقا نادر با ظاهر مرتب و رفتار منظمش توجهم را جلب کرد. یه مرد میان سال بود بهش میخورد اواسط دهه شصت زندگیش باشه. ژاکت طوسی پوشیده بود با شلوار زرشکی، به‌غایت تر و تمیز، خوش‌بو و خوش‌تیپ. یک روزنامه در دست داشت و غرق خواندنش بود. این البته اولین باری نبود که او را می‌دیدم. هر روز، رأس یک ساعت مشخص، وارد همین کافه می‌شود و همیشه هم همان سفارش همیشگی‌اش را می‌دهد. یک روز، وقتی میز کناری‌اش خالی بود، نشستم و سلام کردم. سرش را بلند کرد، لبخند زد و گفت: «همیشه اینجا می‌شینی؟» و همین، شروع تمام گفت‌وگوهامون شد! اسمش آقا نادره.

امشب آقا نادر اومد تو کافه. داشت بارونی‌شو در می‌آورد، که نگاهی بهم انداخت. من اما دمق بودم، حوصله‌ی هیچ‌کسو نداشتم. سریع چشمامو ازش دزدیدم که باهام حرف نزنه. اما اون توجهی نکرد و ازم پرسید: «میزونی جوون؟» من اما انگار یخ دلم شکست با سر جوابش و دادم و البته سعی کردم یه لبخندی هم زده باشم. یه کم بعد وقتی بارونی ش رو گذاشته بود روی چوب لباسی و داشت آستین های لباسشو بالا میزد و همینطوری به سمت میز من میومد ادامه داد: «می‌دونی جانم، من همیشه تنها بودم. نه اون تنهایی قشنگِ فیلم‌ها، با بارون و چای. نه. تنهایی من واقعی بود. وقتی دلت می‌خواست یکی فقط باشه. نه کمکت کنه، نه تحلیل، نه نصیحت. فقط باشه… ولی نبود!

واسه همین، وقتی کسی رو می‌بینم که تنهاست، از فرسخ‌ها می‌فهمم. می‌فهمم یه چیزی از درون داره می‌خورتش. گاهی آدم نیازی به تراپیست و مشاور نداره. فقط باید احساساشو بشناسه، خودش با خودش کنار بیاد. منم همینم. فقط می‌تونم کنارت بشینم…

از وقتی که آقا نادر از تجربه‌ تنهاییش گفت، دو تا فکر افتاد به جونم. یکی این‌که ذهنم پر از سؤال شده بود. می‌خواستم بیشتر ازش بدونم. آخه مگه نه اینه که هر وقت دیده بودمش، این من بودم که سر صحبت رو باز کرده بودم؟ با پرسیدن سؤال‌های مختلف و نظراتش در مورد مسائل و مفاهیم، دیگه مجالی برای آشنا شدن بیشتر با خودش و سرگذشتش نگذاشته بودم. حالا هم کلی سؤال جلوی چشمام بود. از طرف دیگه، وقتی اونم گفت احساس تنهایی می‌کرده و با این حس قریب نیست، بیشتر احساس کردم باید باهاش آشناتر بشم و حتی خودم رو هم بهش بشناسونم. ولی نمی‌دونستم از کجا شروع کنم. مثل اون دیالوگ معروف، پرسیدم: «آقا نادر، شما زن دارین؟» گفت: «داشتم. چند ساله که از پیشم رفته.»

مونده بودم که ترکش کرده یا فوت کرده. خودش متوجه نگاه من شد و گفت: «فوت کرده.» گفتم: «آخه متأسفم.» سرش پایین بود و فنجون قهوه‌اش دستش. با باقی‌مونده قهوه توی فنجونش بازی می‌کرد و تکونش می‌داد. از بالای عینکش نگاهم کرد و با صدای خش‌دارش ادامه داد:

«این اواخر خیلی به یاد اولین روزهای آشناییمون می‌افتم.» ساکت موندم. می‌خواستم مثل خودش رفتار کنم. حتما اگر دوست داشت خودش می‌گفت، مگه نه؟ تا این‌که ادامه داد: «خیلی جوون بودم. بیست‌ودو سالم بود. دانشگاه می‌رفتم، رشته معماری.»

«یه روز مادرم گفت: عصر زودتر بیا خونه، می‌خوایم بریم خواستگاری. من شوکه شدم. آخه اون موقع با ناهید، یکی از همکلاسی‌های دانشگاه، در ارتباط بودم.» پرسیدم: «ارتباطتون جدی بود؟» گفت: «خب تو اون سن‌وسال و با اون احساسات آتشین، برای من جدی بود. برای اون… راستش مطمئن نبودم.»

بعد ادامه داد: «ولی چیزی که می‌دونم اینه که برای این خواستگاری نه آماده بودم، و نه تمایلی داشتم. خلاصه با اصرار مادرم رفتیم. اولین تجربه‌م بود. حس غریبی داشت. بری خونه کسی که نمی‌شناسی،بشینی روبروشون. و دخترشون که از قبل کلی به خودش رسیده، با استرس میاد چای میاره. عجیب بود»

یه کم مکث کرد. «اسم دختره نوشین بود. وقتی دیدمش، خوشم اومد. خوشگل بود. به دلم نشست. حرف زدنش، رفتارش… همه‌چی خوب بود. تو راه برگشت، مامانم پرسید نظرت چیه؟ گفتم آره، خوبه. می‌خواستم هیچی نگم چون یاد ناهید افتادم، ولی نتونستم جلوی زبونمو بگیرم..»

«چند جلسه دیگه هم رفتیم. همه‌چی خوب پیش رفت. من اما هنوز ناهید و تو دانشگاه می‌دیدم و چیزی نمی‌گفتم. شاید چون فکر می‌کردم رابطه برای اون جدی نیست. تا این‌که رسیدیم به روز نامزدی. صبحش تو مسیر دانشگاه ناهیدو دیدم. یه تغییر کوچیک تو ظاهرش بود. پرسیدم: کجا بودی امروز ندیدمت؟»

گفت عصری مهمونی دعوته، واسه همون یه کم به خودش رسیده. خواستم از برنامه عصر یه چیزی بگم، نشد. زبونم قفل شد. شب شد. استرس داشتم. کت‌شلوار سفید پوشیدم، یه بلوز آبی آسمونی. موهامو روغن زدم. از ادکلن دائیم که اومده بود خونه‌مون، یواشکی زدم..


گل سفارش داده بودیم. کلی خرت‌وپرتای مرسوم هم آماده کرده بودیم: کفش، کیف، پارچه… همه‌چی. مادرم همه رو به بهترین شکل جور کرده بود. دسته‌گل بزرگ هم دست من بود. انقدر بزرگ بود که جلو پامو درست نمی‌دیدم. رسیدیم دم خونه عروس.
من جلو بودم، بقیه خانواده‌م پشت سرم. دم در، خانواده عروس صف کشیده بودن برای خوشامدگویی

ادامه داره…




احساس تنهاییتردیدسایهداستان کوتاه
۶
۰
فیا
فیا
من فرنازم، فنلاند زندگی می‌کنم. عاشق شنیدن قصه‌ی آدما و نوشتنم. این روزا دارم یه روایت واقعی می‌نویسم. خوشحال می‌شم بخونی و همراهم باشی!
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید