آدم هایی که علاقه دارند، کم هستند. این عشق خالصِ کمیاب... مثلا...
به تاریخ! بعد میبینی با شور و اشتیاق مطالبش را برایت عنوان میکند.
آدم مشتاقی که با ماژیک های رنگ به رنگ و رنگ های پر انرژی، نقاشی های فانتزی کشیده. و خلاقیت ها، و آن ها را به دیوار اتاقش چسبانده.
یا آن کس که کاغذ های سبزی فروشی را از گِل پاک میکند، یک گوشه از کوچه و محله مینشیند و داستان را دنبال میکند.
شوق و ذوق خیلی دمدمی مزاج است و زود تغییر میکند. لحظه ایاست.
هیچ کس نمیتواند همیشه عاشق شغلش باشد.
فقط در اوایل کار، و بعدش از روی اجبار و اکراه مسیر را دنبال میکند.
قبول داری اما همچنان در گوشه دلت حسی زیر خاک شده و تو نمیخواهی که او باشد.
قبول کن تا رها شوی. این تویی و این زندگی توست. سازگار شو. مدیریت کن.
وقتی اهمیت دهم و ناچیز شمرده شوم رها میکنم. یا وقتی برنجانند، از زندگی ام بیرون میاندازم و چاره ام قطع ارتباط است. اگر میدانستم چرا، که دیگر چرایی نبود! بنابراین یا من مشکل دارم، یا مردم.
مردم را چطور میبینی؟
مردم ... خیلی اهمیت میدهند که در نظر بقیه چطور دیده شوند.
و گویی این حساب و کتاب، برای حفظ مقبولیتشان لازم است.
دستم در دست لحظه میروم . صدا های آشنا. دم جنبانک کنار باغچه. سبک و بینام. خیره در چشم ها.
خورشید تکان نمیخورد. نور غلیظ. ریتم آشنا. خطوط آسمان منظم. دل بی قرار. روح کنجکاو. خاک ها نرم. سفید ها پاک. تاریک ها دور.
آب از قعر چاه بالا آمد. صدای سکوت خواب پیچیده در گوش ها. نردبان افتاده اما بی صدا.
گوی شیشه در چرخش. هاونگ ها کوبیده. شیشه ها شکسته. ذرات چندوجهی درخشان معلق.