فرناز پاک‌بین
فرناز پاک‌بین
خواندن ۸ دقیقه·۲ سال پیش

ادمین کانال تُنک تلگرام

من از 20سالگی تا الان که 25 ساله ام، مدیر یک کانال تلگرام با 33 عضو هستم. کانالم خصوصی نیست. اما طبیعتا بیشتر اعضایش دوستانم هستند و احتمالا توی رودربایستی مانده اند. البته تا 41 عضو هم رفته، که با اضافه شدن هر عضو، مجلس عروسی ای به صرف شام و شیرینی در درونم برپاشده و با کم شدن هرنفر کمی عزا به صرف میشکا. نمی دانم چرا اعضایش زیاد نمی شود. مطالب به دردبخوری تویش می نویسم . البته ویو یشان بیشتر ازین حرف هاست. درحد 100تا. شاید چون خیلی مرتب پست نمی گذارم. بجز وقت هایی که چالش برگزار می کنم. از سه سال پیش تاالان سه تا چالش برگزار کردم. معمولا در چالش ها فقط خودم یا ته تهش یکی دونفر دیگر شرکت کنند. که البته مطمئن نیستم آن هم بخاطر رودربایستی نباشد. یکی از چالش ها درمورد کاهلی بود. من هرروز باید پنج تا کار خوب انجام می دادم. اما نه هرچیزی. کاری قابل قبول بود که مغزم شروع می کرد برای انجام ندادنش بهانه تراشی. پس باید بی درنگ انجامش میدادم. اینطوری یعنی توی چالش خودم شرکت کرده بودم. صبح ها یک جمله یا عکس قشنگ پست می کردم.و می نوشتم روز فلانم. بعد از سوال های رایج بلاگرها می پرسیدم. "کی پایه ست؟" "امروز تو چالش شرکت می کنید؟ " و... شب ها یک عکس دیگر با این عنوان که امروز چه کردید؟ همه ی این هارا درقالب یک نظرسنجی تک گزینه ای با دکمه ی شیشه ای پست می کردم. botی که درآن نظرسنجی را می ساختم، اسمش را اینطوری گذاشته بود.



از سه روز پیش باید این جستار را می نوشتم. روز اول باید تمامش می کردم و روز دوم و سوم ویرایشش. حاصل روز اول و دوم همان پارارگراف قبل است و دوپاراگراف دیگر که به دردم نخورند. هیچ توان تمرکز ونشستن یک جا را نداشتم. نمی دانم چون موضوع خاصی به ذهنم نمی رسید. یا چون منظم نمی نویسم کلمه ها توی ذهنم آماده نبودند. نصف وجودم سعی می کرد تا آنجا که می شود از نوشتنش فرار کند. اما نصف دیگرم _ که یک کانال تلگرام دارد با 33عضو_ سعی می کرد ادامه دهد. ادمین به من اجازه ی کار کردن در بازه های زمانی کوتاه و استراحت زیاد می داد تا نصف دیگرم راضی شود. راستش این اسراحت های پیاپی نصفه ی خوبم کمی گیجم کرده بود. و مطمئن نیستم کدام نصفم بود که قانعم کرد به ارسال پیام متقاعد کننده به "فاز"، درباره ی نوشتن روزانه. فاز از زمان مدرسه دوستم است. اسمش فائزه است. اما ما فاز صدایش می زنیم. دوست دارد رمان بنویسد. تا یک جاهایی اش را هم نوشته ولی به دلایلی ادامه اش نمی دهد. می ترسد چیزی که می نویسد به دردکسی نخورد. یا کسی دوستش نداشته باشد. حداقل این هارا به من می گوید. من هم شاید برای فرار از نوشتن همین یادداشت، یک پیام بلند برایش نوشتم . طوری که توی واتس اپ باید می زدی روی " بیشتر بخوانید" تا همه اش بیاید. پیام، حاوی دیالوگ های نصفه ی شماره 1 و نصفه ی شماره 2 ام بود.در مذهب بهشان می گویند نفس اماره و لوامه. دیالوگ ها را سر نوشتن همین یادداشت باهم رد و بدل کرده بودند. پیامم به غایت لوس شد. برای مثال یکی از جمله هایش این است: "... اگه کارا و ایده هایی که الان داریم رو سعی کنیم عملی کنیم، مثلا من امروز جستارمو بنویسم، ممکنه این جستاری که امروز نوشتم اشتباه توش باشه، به دردکسی نخوره یا... ولی بالاخره تو مسیرم و..." ولی نمیدانم چرا جواب داد "واو" و ازم خواست ادامه بدهم. احتمالا به خواست نصفه ی شماره ی 2 که ازینجا به بعد به اختصار اِمی صدایش می کنیم ، یک ویس 8 دقیقه و 25ثانیه ای برای فاز ضبط کردم. خلاصه اش این بود " تو فقط می توانی روی خودت تاثیر بگذاری." تهش فائزه گفت گوشش کرده و در کمپین" یک ماه هرروز نوشتن" شرکت می کند. شرکت کنندگان در کمپین، من و خودش هستیم.


همیشه فکر می کردم در سخنرانی استعدادی خاص دارم. خودم را بالای یک سن می دیدم. روبه رویم کیپ تا کیپ بچه هایی ناامید و خسته نشسته اند. من داستان شکست ها و موفقیت هایم را با کلماتی شمرده تعریف می کنم. بعضی جاهایش می خندند و بعضی جاهایش بشکن می زنند که یعنی" همینه خودشه. منم همین احساس که میگی رو تجربه کردم." تهش هم با صورتی خیس از اشک درحالی که به استعدادهایشان پی برده اند، و هدف زندگیشان را پیدا کرده اند، می روند خانه. و درطی مسیر تصمیم می گیرند: از امروز تلاش کنند یک دانشمند خوب بشوند. یا یک نویسنده که اسمش در تاریخ ادبیات سوم دبیرستان می آید. یا یک فوتبالیست بی نظیر که بین رئال و بارسا سرش دعوا می شود. یا یک لوله کش که وقتی همه از پیدا کردن خرابی عاجز می شوند، سراغش می فرستند. یا یک نقاش یا شاید هم یک مادر یا پدر خوب و... خلاصه هرکی هرکار مهمی که برایش ساخته شده. بچه ها تا فردایش اشک شوق می ریزند و فردا از شوق هدفشان 5 صبح بیدار می شوند. و این مهم تا آخر عمرشان ادامه میابد. و تهش به رویاهایشان می رسند و وقتی رسیدند می آیند پیش من که البته همچنان جوان و سرحالم. و می خواهند زحماتم را جبران کنند. من بهشان می گویم بروند و داستان موفقیتشان را برای بچه هایی مثل خودشان تعریف کنند. تا همه به رویاهایشان برسند. و لابد من در اوج، دعوت حق را لبیک می گویم.


در بیست و یک سالگی می خواستم اولین بار سرکلاس دانشگاه کنفرانس بدهم. وقتی می گویم اولین بار یعنی با احتساب مدرسه، اولین بار. درنوجوانی از جمع می ترسیدم. نمی خواستم سوتی بدهم . آن فردی که وانمود می کرد نمره ی خوب ، سوسول بازی است، نباید جلوی جمع از ترس از دست دادن نمره، مضطرب بایستد. بخاطر همین حتی جلوی دوستانم کنفرانس نداده بودم.

نیمه ی ادمین تلگرامم_ همان لوامه_ گیر داده بود که باید با ترس هایم مقابله کنم و سخنرانی در جمع را امتحان کنم. کنفرانس برای یک درس عمومی بود و موضوع آزاد. موضوعم را "برنامه ریزی به روش بولت ژورنال" انتخاب کردم. از من قبول کنید که آن موقع هنوز بولت ژورنال اینقدرها معروف و شاید خز نشده بود. توی ذهنم چیزی می گفت باید همه بعد از پایان کنفرانست چیزی درحد اشک شوق درچشمانشان حلقه ببندد. هرچیزی غیر از تاثر همکلاسی هایم، برایم به این معنا بود که من استعداد سخنرانی ندارم. یا انقدر ازم دور است که حسش نیست و مجبورم بیخیال رویای نجات بچه های سرزمینم بشوم.

متن کنفرانسم را نوشته بودم. به نظر خودم متن خوبی بود. مطالبش برای خودم خیلی به دردبخور بودند. از قبل می دانستم برای نفوذ کلام داشتن، باید به حرفهایت عمل کرده باشی. به همه ی متن سخنرانی ام، تقریبا یک بار عمل کرده بودم. مشکلی وجود نداشت جز استرس. می دانستم حتما صدایم می لرزد. لرزش صدا، تصویرم را که تا آن روز از خودم دردانشگاه ساخته بودم، یا حداقل فکر می کردم که ساخته ام ، خراب می کرد. قبلا کلاس فن بیان رفته بودم و استادش می گفت کمی لرزش، خیلی معلوم نمی شود. مطمئن بودم تابلو است. اما ترجیح دادم کمی از موضعم عقب نشینی کرده، و به استاد اطمینان کنم. گفت و گویی بین ادمین و "امی" شکل گرفت. ادمین کانال تلگرام پرسید :" چرا فکر کردی یک خطیب در کل دنیا از اول خلقت تا به الان وجود داشته که در اولین تجربه اش اصلا مضطرب نبوده؟ یا درهمان تجربه ی اول توانسته زندگی یک نفر را عوض کند و بهترین باشد؟" وی همین الان درحین نوشتن اضافه کرد:" اصلا کی گفته یک اجرای تاثیرگذار، فقط یک اجرای بدون نقص است؟" امی آچمز شده بود. این تصور که اشکالی ندارد اگر اشتباه کنم، استرسم را کم کرد. سعی کردم حالا که متن سخنرانی ام خوب است، تمرکزم را بگذارم روی این که همان را درست اجرا کنم و ترتیبش را حفظ کنم. خودم را متقاعد کردم که اگر یک ارائه ی متوسط هم برای بار اول داشته باشم، باید کلاهم را بیاندازم هوا . روز ارائه همان طور که پیش بینی می شد، استرس داشتم. صدایم می لرزید. و گمان نمی کنم کسی درکلاس متوجه لرزشش نشده باشد. ارائه ام که تمام شد. استاد خیلی ازم تعریف کرد. بچه ها هم تقریبا همه گوش میدادند. منظورم این است که بجز یکی دونفر ندیدم کسی به کار دیگری مشغول باشد. وقتی رفتم بنشینم دوستم گفت احتیاج داشته این حرف ها را بشنود و ازم تشکر کرد. اما هیچکس اشک درچشمانش حلقه نزد. حتی همین دوستم هم با لحن عادی ای حرفش را زد. انگار بخواهد بگوید:" ممنون که مدادت رو به من دادی" بعد از کلاس زنگ زدم خانه و با صدای بلندتر از حد معمول ،که از اثرات هیجان مثبت بود، از کنفرانسم تعریف کردم.


تا اینجا چندین بار تصمیم گرفتم بیخیال ادامه ی نوشته بشوم و بروم تلوزیون ببینم. یا با گوشی ام ور بروم. به نظرم ایراداتش کم نیست. اما دیشب برنامه ای دیدم از دکتر علیرضا نبی که صاحب کارخانه هایی است با کارمندان سابقه دار. گفت خودش مستاجر است و ماشین ندارد. نمی شود بخواهد درد همکارانش را بداند ولی خودش مثل آن ها زندگی نکند. راست می گفت نمی شود من هم از فواید بی نقص نبودن بگویم. و نگویم باخت هم دارد. نمی شود من ازباخت بگویم، بعد خودم از شکست فرار کنم. خدا را چه دیدی شاید داستان نوشتن این روایت را یک روز روی سن برای بچه های ناامید گفتم. البته آن قدرها شکست اندوه باری نشد. باید خیلی قصه گویی ام پیشرفت کند تا این را بتوانم تاثربرانگیز بهشان قالب کنم. تا آن موقع کانال تلگرامم را نگه می دارم. شاید به ارتقای سطح قصه گویی ام کمک کند. اما راستش را بگویم بیشتر به این خاطر نگهش می دارم که خیلی از سخنران های تاثیرگذار زندگی ام کاری درست را بدون توجه به نظر بقیه ادامه داده اند. پس باید چیزی بیشتر از شکست در نوشتن یک جستار در جوانی ام داشته باشم که اگر آن جواب نداد، پشت بندش برای بچه ها تعریفش کنم.


بولت ژورنالفن بیانجستارجستارنویسیجستار نویسی
مبارز دائمی با "خب که چی"؟ از صاحبین کانال https://t.me/farandfaz
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید