به کلمات یک جمله فکر کنید.
مثلا به "هامون" فکر کنید. یک دشت، صحرا یا بیابان خالی را تصور کنید. به آخرین روزی که رفتید بیرون و حس کردید صورتتان دارد بخار میکند و از کف پایتان آتش میزند بیرون. روزی که تصمیم گرفتید دیگر آن ساعت بیرون نروید. یا شاید کلا بیرون نروید.
حالا به "کشته" فکرکنید. آخرین آدمی که وقتی کشتندش، دلتان ریخت. آخرین شخصیت توی فیلمی حتی، که خواستید به یک لحظه قبل از کشته شدنش برگردید. به بدنش وقتی "کشته" شده بود فکرکنید.
به "فتاده" فکرنکنید. ولش کنید.
به "حسین" فکرکنید. نه! به یک نفر فکر کنید که اسطورهتان هست. تهش است. برایتان کافی است یک بار ازش امضا بگیرید. یک بار از دور ببینیدش فقط. این که بتوانید بهش بگویید چقدر در زندگیتان اثرخوب گذاشته و بهتان گوش کند، جزو رویاهایتان است. طرف حتما دریک صفتی برایتان "ترین" است. در مهربانی، شجاعت، خوشرویی، خوشفکری، صداقت یا هرچیز خوب دیگری. فرض کنید آن صفتش زیادتر هم بشود. زیادتراز تصور شما. حالا به حسین علیهالسلام فکرکنید.
به "تو" فکرکنید. به گرفتاریهای بزرگتان که حالا دیگر خیلی یادتان نیست روزی گذرانده بودیدش. به "شانس" هایی که آوردید. به باختهایتان و اشتباهاتتان و بردهایتان.به بحث یک ساعت پیشتان. به همهی چیزی که همین الان هستید. به خودتان، به نفس هایتان، به دست هایتان...
به کسره فکر کنید. به کسرهی قبل از "تو" فکر کنید. به دارایی هایتان. به همهی افرادی که نسبتی با شما دارند، و من میتوانم ته نسبتشان با شما یا آخر اسمشان، "کسره+تو" اضافه کنم.
به "این" فکرکنید. به اشاره نزدیک.
به کلماتِ
این کشتهی فتاده به هامون حسین توست
فکرکنید.