سفر یک هفته ای باچاشنی تماشای یوگا و مراقبه در یک جایی شبیه جنگل های کامبوج به دور از تکنولوژی و در سکوت .
سفر در آوریل به واشنگتن برای دیدن شکوفه های گیلاس(نمیدانم چرا شکوفه های واشنگتن برایم جذابتر از شکوفه های خودِ ژاپن است)یا آرزوی کودکی ام،تماشای شفق قطبی در هرجایی که میشود دیدش،سوئد باشد یا نروژ یا هرجای دیگر.و حتی سفر به افغانستان. یا دست یافتنی تر از همه، فیلبند، ایستادن و زل زدن به ابرها.تک تکشان قابلیت رویا بافتن داردو هرکدام همینطور از دورمجموعه ای از احساسات را برایم میسازد.
کامبوج مرا می برد به زمان خیلی قبلتر از هفت جدم، البته ترس از مارمولک و بقیه جانورهایی که اسمشان را نمیخواهم یادبگیرم هم چاشنی اش است، درآخرش چیزی که فکر میکنم نصیبم میشود،رشد است و آرامش نسبی و شروع دورهی نترسیدن از مارمولک در زندگی ام.
سفر آوریل به واشنگتن حس میکنم شامه ام را تحریک کند.(بااینکه نمیدانم اصلا شکوفه گیلاس بو دارد یا نه.)وقتی تصورش می کنم، وسط خیابان ایستاده ام،چشمم را بسته ام و باد خنکی به پوستم میخورد.این برایم تصویر کیف کردن است. ولی راستش را بخواهید احتمالا نتوانم کامل از شکوفه ها لذت ببرم چون بوی دیگری هم قاطی بوی شکوفه هاست.بوی خون بچه ها و پدرو مادر هاو... حتی آدم هایی که شاید هیچکس را نداشته اند ولحظه مرگ در هیچ یک از نقش های پدرو مادرو فرزند نبوده اند. زیر بمبی جان داده اندو حتی یک نفر هم برایشان سوگواری نکرده است.قاطی بوی خون البته که بوی تعفن و اسکناس نو هم هست.بوی تعفن مجبور کردنِ آدم ها طوری که خودشان نفهمند که مجبورند.چرا؟چون چندنفر میخواهند خیلی بیشتر پولدارشوند.که چکارکنند؟جوابی برایش ندارم.
تماشای شفق قطبی اما حسش جالب است،اول احساس خوشبختی میکنم که تهش به آرزویی که مدت ها داشتم رسیدم.احتمالا پس از یادآوری این مسئله نفس عمیقی بکشم و رطوبت شالگردنم بیش از پیش حس شود.بعدش هم حتما ملالی چیزی سراغم بیاید مثل حسم بعد از رسیدن به خط پایان مسابقه ی دویی که جایزه ای ندارد بجز یک شکلات کوچک.
سفر به افغانستان نمیدانم چه حسی دارد چون خیلی طرفدار ندارد وتقریباهیچکدام از اهل سفرهای حرفه ای که دنبال میکنم هم نرفته اند. اما هرحسی باشد حتما ترس هم قاطی اش است و لذت. احتمالا اینجا هم سکوت می کنم که آنها فقط بگویند. من لبخند بزنم وحس کنم صداقت فضارا. واز لهجه ای که دوستش دارم لذت ببرم.حدس میزنم مردم مهربانی هم داشته باشد.هرچند آوازه ی تحقیرهایمان بهشان رسیده ولی مهمان نواز اند با ما، میدانم.
اما فیلبند که نمیدانم چه شده تاحالا نرفتمش،شاید بهم حس غرور بدهد،غرورِخوب،غرورِ "بار امانت کشیدن" و لذتِ رفتن به سرزمینِ خرس های مهربونِ کارتون های بچگی ام.راستش را بخواهید اول یادخرس مهربون میافتم.چون من بیشتر از مباحث عرفانی با کارتون خرس مهربون خاطره دارم.
همه ی اینها هرچند رویایی اند ولی رویایی ترین نیستند.شد بروم خوب است،نشد اما شاید بتوانم با غصهاش کنار بیایم. رویایش را ساخته ام،ملال بعدش را نچشیده ام.
ولی از رشد ها و مخصوصا لذت هایش نمیگذرم و دعا میکنم که به رویاییترین جایی بروم که خودم هم نمیتوانم تصورش را بکنم.
جایی که همه ی رشدها و لذت های بقیه سفرها را دارد،خیلی بیشتر و تمام نشدنی اش را.ادامه دار تا خیلی خیلی بیشتر از آخر دنیا. هرگلبرگ شکوفه های گیلاس قلب مردمانش است. تواضعشان بیشتر از پربارترین درخت گیلاس ژاپن. آنجا هم البته که بوی خون میآید هنوز، که قلب مارا و شاید حتی آنها را فشرده میکند.ولی زیبایی شکوفه ها خیلی جلو زده از خون. انگاربا پسزمینه ی شفق قطبی است. بدون ملال. چون اینجا مسیر هم خیلی خیلی مهم است. درواقع تمرکز روی مسیر است بجای مقصد (هرچند با رویاو لطف مقصد میگذردمسیر.) وبجز این چیست چارهی ملالِ بعد از پیروزی؟ شاید فقط یک آدم بزرگ با توانایی های خارق العاده بداند. یادم میآید هرکدام از خرس های کارتون محبوبم توانایی درونی داشت برای کاری خاص، مثلا تولید رنگین کمان و باران و اینجور چیزها، توانایی که یک بزرگی، کسی مدیریتش میکرد لابد. ولی من نمیدانم پسرِ بلندبالایی که ما تلخعقلان(دور از جان راوی،آقای حامدعسکری) صدایش میکنیم شیرین عقل، کسی که نذر میکند جلوی آفتاب بایستد تا راحت غذا بخورند،بزرگش چقدر بزرگی دارد که همه ی توانایی هارا اینگونه در او نهادینه کرده است؟توانایی شفق قطبی بودن،درختِ تاآسمان بلند بودن،شکوفه گیلاس بودن،توانایی بالای ابرها بودن،توانایی بالای ابرها بردن من. تواناییِ تزریق ذره ای از جملهی "مارایت الا جمیلا" به جان.
و اما با این تفاسیر رویایی ترین جای دنیا کجاست بجز جایی که یکی از آدمهایش این پسرک است و این پسرک با همه توانایی هایش 1453 عمود در کالبد های دیگری تکثیر شده، کم یا زیاد. و انتهای این مسیر جایی که اسمش را گذاشته ام رویایی ترین جای روی زمین، بزرگِ پسرک ایستاده به لبخند، مهر می پاشد روی سر انسان ها. و حسم در آنجا؟ما زمینی ها برایش کلمه ای نداریم،باید اسمش را از خودِ آقای حامد عسکری بپرسم، که سایهساز بزرگ رااز نزدیک دیده. به هرحال نویسنده است، حتما وقتی خودش به خانهی ابری پسر رفته به کلمه های مورد استفاده درآنجا دقت کرده است.