روزی که تصمیم گرفتم بین خودم و نمایشنامه خوندن یه فاصله ی کوتاه ِاحساسی برقرار کنم،همون جمله ی قصار طورِ معروف ِآدمای اینستا باز ذهنمو قلقک میداد که «اونی که دوس داری رو رها کن،اگه برای تو باشه برمیگرده و اگه برای تو نباشه .....»
و منی که تو بلاتکلیفی به سر میبردم و نمیدونستم این نمایشنامه است که به من برگشته و هر دو ثانیه یکبار هی تو مغزم داره صدام میکنه و میگه:
نمایشنامه .
نمایشنامه
نمایشنامه.
اهای فرناز دارم میگم نمایشنامه!
یا این منم که تمام رگ های بدنم از زیر پوستم دارن خیز ورمیدارن به سمت همه ی نمایشنامه های دنیا؟
این مقدمه چینی ها واس این نیستن که ژست آقایون آلفا و بِتا به خودم بگیرم وگوش عالم و آدم کَر کنم که آهای آدمایی که نمایشنامه نمیخونید شما آلفا و بِتا که هیچ،ایکس و ایگرِگ هم نیستید و من متاسفم برای اینکه کل تایم زندگیتون شده خوندنه کتاب های زردِ تو بازار!
نه والا!
برعکسِ همه ی اینا، اینهمه قصه سرهم کردم که بگم :
و یکی دیگه از دلایل پافشاری مغزعزیزم این بود که
فرنارخانم! لطفا ذهنت رو به یک مدل از خوانش عادت نده.آدمی که مدعیه اینه که کتاب خوندن بلده ،مغزش رو به هرمحتوایی باید عادت بده .
به قول مادربزرگم آدم باید هم اِشکنه بخوره هم پیتزا !
اگه فقط طعم پیتزا تو دهنش باشه هیچ وخ نمیفهمه اِشکنه ام یه حرفایی برای خودش داشته.
چرا راه دور ؟اصلا به قول خودم :از کجا معلوم ؟شاید اِشکنه اَم پیتزاییه برای خودش؟!
اگه رک و پوست کَنده بخوام دربارش حرف بزنم باید اینجوری شروع کنم که حس میکنم جذب این مدل از نوشتنِ محتوا شدم.
حالا این گمشدن و پیدا شدن تو دنیاهای جدید میتونه طبیعت و کشف قاره ها و سرزمین های ناشناخته تو دل اقیانوس و آسمون ها و آبی های دوردستی باشه که کشف شدن یا میتونه گم شدن تو مخروبه های یک شهر و یا حتی گم شدن تو نُت های یه موسیقی باشه .
به نظرم نقشه هایی برای گم شدن به تو این جرات رو میده که از یه جا به بعد رها کنی!حالا کی و یا چی رو قراره رها کنی فقط خودت باید کشفش کنی.
اما
ولی ممکنه یه اَما هایی این وسط باشن که حس کنی رو کیفیت درک مطلب و فهمت از نوشته ها تاثیرگذاره.
مثلا اینکه اگه تمرکز کافی یا محیط اروم برای خوندن و شروع این کتاب نداشته باشی انگار جملات رو بدون اینکه فهمیده باشی فقط ورق میزنی.
و دومین اَما یی که میتونه در کار باشه تو این کتاب اینه که یه قسمت هایی توصیفاتی از تجربیات آدما نوشته شده که بیش از اندازه جزئی هستن و ممکن هست ادم رو گیج کنه.
به نظر اینجانب ، نویسنده تو اولین مرحله باید بدونه که چه جوری ذهن مخاطب رو با کمترین جملات اماده کنه و بعد مرحله به مرحله جزئیات رو به مغز مخاطب بُخورونه.حس میکنم گاهی اوقات توصیفات بیش از حد با جزئیات فراوان ذهن ادم رو از تصورِ اون مکان جدید و یا تلفیق احساساتی که باید تجسمشون کنیم جُز یه خروجیِ نصفه نیمه تو مغزمون چیز دیگه ای رو به همراه نداره .و مطمئنا هم میدونم که این حرف من برای یکبار خوندن این کتابه.وگرنه اینکه برای بار دوم و سوم که کتاب ورق بخوره و خوانش بشه این مشکل حل شدنیه.
به قول خودمون و با زبان عامیانه انگاری تو بار دوم و سوم ِ خوندنِ کتاب ، دوزاریمون تازه میوفته !
نمیدونم چند خطی رو بالامِنبَر بودم ولی اگه بخوام مِنبَررفتنمو تموم کنم ، باید بگم من به شخصه با جملات جدیدی که از ادما میشنوم ،درست ترش اینه که بگیم: جملات تکراری که ادما به شکل جدید اون رو بلدن بیانش کنن و منِ نوعی تونستم با این سبک از نوشته ارتباط بگیرم،این امر مرا خشنود و خرسند مینماید.
خلاصه که دوستان عزیزتر از جانِ مرئی و نامرئی اگه حوصله ی خواندن جملات ساده و گاها قلنبه سلنبه،حال شنیدن تجربه ی ادما و روایت اونا از کشفیاتشون و خواندن توصیفاتی با جزئیات تقریبا فراوان را دارید، میتونید تصمیم بگیرید که آیا اِشکنه ارزش امتحان کردن داره یا باید تا ابد به پیتزا خوردن بچسبید؟
بالاخره خب به نقل از احادیث نامعتبر که میفرمایند:
«لااکراهَ فی الدین که نه!
«لا اکراهَ فی الخوانش» هیچ اجباری در خوانش نیست.
ارداتمند شما یک عدد نیل!