و رفت که رفت
دیگر تمام شد
آری ای سرایندهی زمستان
" همیشه قبل از آنکه فکر کنی اتفاق میافتد"
ابرها لجوج
قطعهها مرموز
سایهها سنگین
و در یککلام،
دیگر تمام
دیگر تمام...
هوسی نیست
دیگر حتی خبر از ساعت پنجی هم نیست
بیخیال ای ساعتهای شنی
زمستان یا بهار،
دیگر فرقی نمیکند...
آن
چرخ درشکه مفلوج
سالها بود که مرا به خود میخواند
و من باور نمیکردم
ابرها فقط ادعا داشتند
گریه علفها
نگاه خشتهای گلی
نه، خبری نیست
دیگر از لالایی هم خبری نیست
قصه هست اما
کلاغی در کار نیست
من دلم برای صدای کلاغها تنگشده است.
و برای جیرجیرکها نیز هم ...
های؛
لحظهای گوش کنید
یاس را نمیشنوید؟
کسی قالی به دار نمیزند؟
من دلم برای گلهای قالی تنگشده است.
خبر از بخشش
هرگز
هرگز...
خاک هست
شن هست
ولی از کرم خاکی خبری نیست
و به قولی،
یکچیز انگار کم است
شعور بچهها در ساختن یک بادبادک گمگشته.
باد همه بادبادکها را به گروگان گرفته
آینده قدیمی شده
دیگر خبر از شادی برای کفشهای نو
هرگز...
از بلندای اهرام سکوت
فریادی کم است
که حرکت را املا کند
...
چرا؟
کسی به فکر پنجرهها نیست.
و کسی، کسی را نمیفهمد.
شمعدانیهای پای پنجرهها در توهم سایهای کزکردهاند.
موضوع انشا اینجا علم یا ثروت نیست.
موضوع انشا شاید
نفسی باشد دربند آویخته
و آن پری مرداب ،
خرچنگ
جریان را نفرین میکند
و تنها رد پای باقیمانده
رد پای شکارچیان تکههای باقیمانده نور است.
اطمینان از موجها سلب شده
قویی جرئت سپردن خود به آغوش دریا را ندارد.
غرورش را آرام در پاشویهای شسته
و همانجا سر بر زمین میگذارد.
حرفی نیست
گلهای نیست
گرچه دیگر
دختر آفتاب ؛
خوشهای
به دستهای پینهبسته نمیدهد.
گرچه دیگر
دیدهای
به مردم چشمم دیده نمینهد.
گرچه دیگر،
محملی،
بوی لیلا نمیدهد.
به چه خوشنود شوم اینجا
من دلم برای خودم تنگشده است.
من دلم برای خدا تنگشده است
فرشید بشیرزاده / 1382