داستان برمیگرده به قبل از اینکه برم سر کار.زمانی که خودت هستی و یه مقدار اندکی ماهیانه که باید تا آخر ماه خودتو باهاش نگه داری. وقتی برمیگردم به اون روزها نگاه میکنم میبینم که شاید بیشترین خرج هایی که من داشتم شامل یه کافه رفتن و یه فنجون قهوه ، خرید کتاب و هزینه رفت و آمد به نقاط مختلف شهر بود. دنیای کوچیکی داشتم ولی با همین تیکه های کوچیک لذت میبردم وقتی یه کتاب جدید (که غالبا کم حجم و ارزون تر از بقیه) بود میخردیم با ولع زیادی شروع به خوندنش میکردم. ماشین های میلیاردی خانه های آنچنانی و... رنگ و لعاب خاصی برام نداشتن شاید گاهی حسرت میخوردم از زندگی مرفه دیگران ولی آنچنان درگیرم نمیکرد.
گذشت تا دوران دانشجویی به این خرج ها اضافه شد. وقتی خابگاهی باشی توی یه شهر دور و دستت به جایی بند نباشه و بدونی اگه بخای یه سری تفریح ها و کارای دیگه بکنی همون هفته اول کفگیرت به ته دیگ میخوره قید خیلی چیزا رو میزنی و سعی میکنی غذای سلف رو بهترین غذای دنیا تصور کنی و قهوه ای که توی موکاهای روگازی اونم تو آشپزخونه خابگاه دم میکنی جز بهترین قهوه هایی که خوردی تصور کنی و هربار کف کوچیکی که روی قهوت میبنده بشینی و کلی تعریف کنی انگار که پیکاسو هسی و یه اثر هنری به جای گذاشتی.
اما همین چیزای ارزون و کوچیک کل دنیاییه که داری و باهاش تا میتونی لذت میبری و از همین چیزای کوچیک کلی ذوق میکنی. اون وقت ها انقدر دنیام کوچیک بود که هر جور حساب میکردم میدیدم با یه حقوق ساده کارمندی اگه زندگی متاهلی نداشته باشی چقدر میتونی لاکچری زندگی کنی، چقدر میتونی کتاب بخری،کافه بری، سینما بری . خیلی چیزای دیگه تازه ته ماه یه پولیم اضافه میاری.
همه اینها با بد و خوب و سختی و شیرینیش گذشت تا وارد بازار کار شدم. انگار همه اون چیزایی که عمری نداشتم و آنچنان توجهی بهش نمیکردم سرم آوار شد. اون وقته که یه نگاه میکنی میبینی ای داد غافل گوشیت مدلش قدیمی هست و اگه تا یه مدت دیگه گوشیتو عوض نکنی از دنیای تکنولوژی به دور افتادی. سرت میره داخل فروشگاها و دیجی کالاها و... و هی واسه اون حقوقی که قرار بهت برسه برنامه ریزی میکنی و آخرکار هم با یه حسرتی یه حساب کتاب میکنی میبینی هر چیم کار کنی باز نمیتونی یه سری از این نیازهای جدیدو برآورده کنی.حساب میکنی و میبینی یک سال روزی 9ساعت کار میکنی و تهش با دو تا دونه خرید درشت میرسی به صفر و انگار کل سالت بیهوده تمام شده. اون وقت ها یادم میاد که خیلی دغدغه قشر کارگر و ضعیف جامعه رو داشتم و برام مهم بود الان این حس خیلی نسبت به قدیم تقلیل پیدا کرده برای من.
بعد از رفتن سرکار شاید روزی بیشتر از یه قهوه تونستم بخورم، توانایی خرید کتاب بیشتری پیدا کردم حتی کتابهای قطور و گران، اما هیچکدوم اون لذت و آرامش همون قهوه دمی توی موکای روگازی رو برام نداشت. پول میتونه زندگیتو عوض کنه و کلی لذت و آرامش رو ازت بگیره و به جاش تمام وجودتو پر از استرس و اضطراب قسط های عقب افتاده و حسرت نداشتن کلی چیز بکنه. الان که برمیگردم گذشته رو نگاه میکنم میبینم من آدم ثروتمندتری بودم نسبت به الان و پول و لذت درآوردن اون هر روز منو بیشتر فقیر و تهی از خودم کرده.