شاید برای همه شما اتفاق افتاده باشد که در مواجهه با شرایط و یا برخی از آدمها، قصد داشتید که رفتارتان را تغییر دهید اما در هنگام مواجهه این امر محقق نشده است. در این مطلب درباره این مساله صحبت خواهیم کرد که چگونه با کاشتن یک دکمه در مغزمان، میتوانیم رفتار خودمان را بهبود یا تغییر دهیم.
قبل از شروع بحث، ابتدا باید تعریفی از یکی از مفاهیم مهم در یادگیری، بنام قانون یادگیری هب ارائه دهم. این قانون یکی از قواعد عصب شناختی است بر این مبنا که یادگیری از اتصال چندین نقطه از مناطق مغزی محقق می گردد. به عنوان مثال وقتی شما واژه مادربزرگ را می شنوید، چندین نقطه در مغز شما از جمله معنی واژه، چهره مادربزرگ خودتان و حسی که نسبت به این واژه یا مادربزرگتان دارید فعال می شود که هر کدام از اینها، در نقطه ای از مغز ما قرار دارند که اتصال این چند نقطه به همدیگر به ما درکی از واژه مادربزرگ ارائه میدهد. به همین جهت هم هست که ادراک افراد نسبت به یک چیز واحد میتواند متفاوت از یکدیگر باشد و این مساله به این برمیگردد که چه نقاطی از مغز در هنگام ارائه آن چیز، فعال گشته است.
مساله دومی که این قانون میگوید این است که هر چه که اتصالات بین این نقاط بیشتر تکرار شود، آن اتصال قویتر میشود و به همین جهت است که زمانی که واژه مادربزرگ را میشنوید اولین تصور ذهنتان مادر بزرگ خودتان است و نه مادربزرگ شخص دیگری. چراکه این دو(یعنی واژه و خود مادربزرگ) مدام با هم بیان میشدند و در واقع انقدر تکرار زیاد بوده که این دو همیشه با هم بازنمایی میشوند.
خب برگردیم به بحث خودمان. ما با توسل به قانون هب میتوانیم در ذهنمان، دکمه ای خودآگاهانه تعبیه کنیم تا نسبت به مسائلی که توجه کمتری نسبت به آن نشان میدهیم و آن را بدیهی و روتین میدانیم آگاهانه برخورد کنیم. ارتباط این آگاهی با قانون هب بدین صورت است که در واقع ما در این روش، یک سری سیمکشی مثل یک شبکه در ذهنمان نسبت به شاخصه های معینی میسازیم. به عنوان مثال: ما میخواهیم در موقعیت هایی که عصبی میشویم، با توسل به تکنیک های مدیتیشن(مانند تنفس عمیق و...) خود را آرام کنیم. اما غالبا در مواجهه واقعی همیشه این مساله یادمان میرود، چراکه اوج عصبانیت اجازه تفکر آگاهانه به ما نمیدهد و رفتاری کاملا اوتوماتیک وار و ناخودآگاه از خود بروز میدهیم که وقتی از کسانی که در چنین موقعیت هایی به دیگری آسیب جدی زده اند یا جان کسی را گرفتهاند میپرسیم که چرا چنین کردی غالبا یک پاسخ میدهند که «خودمم نفهمیدم چی شد». پس ما نیاز داریم که یک چیزی مانند دکمه روشن/خاموش یا مثل ترموستات در ذهنمان قرار دهیم تا در زمانها و موقعیتهای خاص آن دکمه به کمک ما بیاید.
حال سوال اصلی این است که چگونه این امر را عملی کنیم؟
برگردیم به مثالی که زدیم. ما با یک واکنش هیجانی به نام خشم روبه رو هستیم. از طرفی چند تکنیک برای آرام و فروکش کردن این خشم بلدیم. ولی در مواجهه با واقعیت این راهکارها اصلا به ذهن نمی آیند. پس ابتدا باید مشکل را پیدا کنیم چراکه حتی ما راه حل راه هم میدانیم و مشکل اصلی ما در عملی کردن آن است. مشکل اصلی طبق قانون هب این است که این دو مساله(خشم و تکنیک رهایی از آن) ارتباط و اتصالی به هم پیدا نکرده اند و از طرفی خشم کاملا ناخودآگاه پردازش میشود و تکنیکها کاملا آگاهانه هستند و اتصال پیدا کردن این دو امر نامتجانس کمی سخت تر از چیزهای دیگر است و می توان گفت که در اموری که به رفتار مربوط میشود همیشه با این دو عامل خود/ناخودآگاه طرف هستیم و به همین جهت هست که شاید خیلی از ماها نحوه مواجهه با اتفاقات و آدمهای مختلف را به خوبی میدانیم، میتوانیم برای همدیگر آن را تبیین کنیم اما در هنگام عمل، هیچکدام را نمیتوانیم اجرایی کنیم و همان رفتار قدیمی تکرار میشود. پس در اینجا نیاز به یک واسط داریم که بتواند احساس را به آن راه حل خودآگاهانه وصل نماید و ما را از انجام یک رفتار تکراری و اتوماتیک نجات دهد.
دکمه ذهنی اینجا به نجات ما می آید، در واقع این دکمه یک نشانه است که میتواند روی دست یا روی لباس باشد که به محض دیدن آن شبکه خودآگاه ما در رابطه با آن رویداد فعال گردد. ما بدین وسیله مغز را در یک حالت آماده باش نسبت به آن رویداد یا آدمهای مد نظرمان قرار میدهیم که به این امر آماده سازی(priming) میگویند. اما همه چیز انقدر ساده نیست. چراکه آنقدر اتفاقات در دنیای وافعی سوپرایز کننده و به دور از برنامه و تصور ما است که گاها میتواند ذهن ما را به هم بریزد به طوری که یادمان برود به آن نشانه توجه کنیم. در واقع، دکمه شروع ماجراست. ما به تمرین مداور نیاز داریم و باید شبکه مغزیمان را وسیع تر کنیم و هر بار که این دکمه عمل نمیکند، دلایل آن را روی یک کاغذ بنویسیم. این مساله باعث میشود که شبکه مغزی طبق همان اصل قانون هب، بهتر یاد بگیرد و مدام خودش را اصلاح کند.
مثال رایج دیگری که شاید همه ماها آن را تجربه کرده باشیم، فلج خواب یا همان به تعبیر سنتی «بختک» است. یکی از موثرترین راهها برای رهایی از این اتفاق، این است که یکی از اعضای بدن به حرکت دربیاید و شما به عنوان مثال به حرکت دادن یکی از انگشتان پا میتوانید از این حس رهایی پیدا کنید. اما سوال اصلی اینجاست که فرآیند خواب که کاملا ناخودآگاه است و ما قابلیت دستکاری در آن را نداریم، پس چگونه به یاد بسپاریم که اگر این اتفاق افتاد انگشتانمان را حرکت دهیم؟ در اینجا هم مانند مثال پیشین باید در ذهن دکمه ای تعبیه کنیم و نشانهای قرار دهیم. حال شاید این سوال مطرح شود که در خواب که ما نمیتوانیم به دست یا لباس و... نگاه کنیم پس این نشانه باید چگونه ساخته شود؟ در واقع، نیازی به این کار نیست و ما در ذهنمان نشانهگذاری میکنیم بدین معنی که اگر شما بگویید اگر فلح خواب رخ داد یکی از انگشتانم را حرکت میدهم، در عمل خیلی توفیقی بدست نخواهید آورد ولی زمانی که که دقیق مشخص کنید که مثلا انگشت شصت پای راست، ذهن به این حالت شرطی که یک نوع رهایی از خطر برایش تعریف شده در حالت آماده باش قرار می گیرد.
ما به طور سنتی یاد گرفتهایم که با تلقین، همه چیز را یاد بگیریم و درونی سازی کنیم که در واقع امر، مخصوصا برای اموری که به رفتار ما برمی گردد. این مساله محقق نمی گردد و گذاشتن یک دکمه ذهنی و اصلاح مداوم شبکه آگاهانه ذهنی نسبت به نوع رفتار در شرایط مختلف، سبب میشود بعد از مدتی این شبکه خودساخته در مغز، پخته تر و قوی تر گردد و دیگر نیازی به دکمه نیست و در واقع ذهن نسبت به بروز رفتار جدید به یادگیری کامل رسیده است. پس اگر میخواهید رفتار غلطی را کنار بگذارید یا به سمت رفتار مناسب حرکت کنید، تنها راه این است که از خودآگاهی خودمان استفاده کنیم و بتوانیم با کمک آن، رفتار غلطی که در ما نهادینه شده است را کنار بزنیم و رفتار جدیدی را جایگزین کنیم وبه مانند این است که سیم کشیهای قدیمی و پوسیده یک خانه را ذره ذره از جا بکنیم و آن را با سیمکشی بهتر و کارآمد تر جایگزین کنیم.