کتاب فرار از اردوگاه ۱۴ داستان فرار شین این گئون از یکی از امنیتی ترین و غیر انسانی ترین اردوگاه های کار اجباری کره شمالی، یعنی اردوگاه ۱۴هست. این کتاب بر اساس خاطراتی که خود شین توی چندین جلسه با هدف چاپ شدنش برای بلین هاردن، نویسنده کتاب تعریف کرده هست و داستان کاملا واقعیه(یکی از دلایلی که خیلی علاقه مند بودم هرچه زود تر بخونمش).
کتاب، داستانی با جزئیات کامل از زندگی شین توی اردوگاه و قوانینش ارائه میده و در کنارش، گفتن از دولت کره شمالی، خاندان کیم، فساد ها و اتفاق ها باعث میشه در کنار داستان جذاب اطلاعات خوبی هم کسب کنید.
اگر کتاب رو خوندید حتما اینجا رو هم ببینید، دیدن تصاویر هوایی جاهایی که شین ازشون تعریف میکرد احساس عجیبی به آدم میده.
شین توی اردوگاه به دنیا اومد، تا سن ۲۳ سالگی دنیای خارج از کمپ رو ندید، طبق قوانین اردوگاه بزرگ شد، قوانینی که صد در صد به نفع بالادستی ها بود، بهش یاد دادن هیچ وقت نباید اعتماد کنه، هیچ وقت نباید بخنده یا خوشحال باشه، بهش یاد دادن باید با تمام وجود کار کنه تا خداگناهاشون(که دلیل تبعید کل خانواده به اردوگاه بود) رو ببخشه. گناهی که حتی خودش مرتکب نشده بود. تنها چیزی که برای شین مهم بود، نه محبت به خانواده، نه داشتن دوست، نه دیدن دنیای بیرون، نه احترام، غذا بود. تنها دغدغه شین خوردن غذا و گوشت بریان بود و دلیل فرار از اردوگاه هم همین بود.
وقتی داشتم داستان رو میخوندم همش با خودم فکر میکردم ما آدما فکر و رشدمون چقدر وابسته هست به شرایط، شرایط چقدر میتونه روی ما تاثیر بذاره و مارو عوض کنه. تعجب میکردم که ساختار ذهنی و جسمی آدم چقدر عجیبه که اینجوری میتونه با هر شرایطی خودش رو وفق بده و عادت کنه. به خودم فکر میکردم، به خودمون، که انقدر از تغییر میترسیم، که خیلی از کار ها رو نمیکنیم، خیلی چیز ها رو شروع نمیکنیم، چون از این میترسیم بعدش شاید اون کار باب میل بعضی ها نباشه و قبولش براشون سخت باشه. که حتی خیلی وقتا از خودمون میترسیم، که یک تغییری بدیم تو زندگیمون. چون میترسیم از دایره امنمون خارج بشیم.
و غافل از این که هر چیزی برای هر کسی یه روزی عادی میشه و دیگه براش مهم نیست.