فرزاد آخوندزاده
فرزاد آخوندزاده
خواندن ۴ دقیقه·۶ سال پیش

یک سال پیش همین روزا

یک سال پیش همین روزا بود که توی پادگان داشتیم کار های ترخیص رو انجام می‌دادیم که بعد از دو ماه زندگی با سبک نظامی، برگردیم خونه هامون و روال عادی زندگی از سر گرفته بشه.

قصدم این نیست که خاطرات یا اتفاق های خوب و بد رو تعریف کنم یا کسایی که نرفتن رو بترسونم یا نصیحت کنم. نمی‌خوامم صفر تا صد دوره آموزشی رو بگم، فقط می‌خوام به صورت خلاصه با نقاشی هایی که از محیط اونجا کشیدم یک تصویر ذهنی بهتون بدم که دوره آموزشی چجور جایی هست و فضاش چجوریه، شاید براتون جالب باشه.

لحظه ورودمون به پادگان به هممون یک کد دادن، کد تشکیل شده از شماره گردان، شماره گرواهان، و شماره سازمانی هر سرباز، که از این به بعد ما رو با اون شماره می‌شناختن. کد من ۹۷-۲۲ بود، یعنی گردان ۲، گروهان ۲ و ۹۷ هم شماره سازمانی خودم. که همین شماره تختم رو هم توی آسایشگاه گروهان مشخص می‌کرد.

مجموعه ۱۲۰ نفری سرباز ها یک گروهان رو تشکیل میدن، مجموعه ۴ گروهان هم می‌شه یک گردان که همه این ها یک فرمانده مشخص داره.(تعداد توی هر پادگان متفاوته)

آسایشگاه ما دو قسمت داشت، تخت ۱ تا ۶۰ و تخت ۶۱ تا ۱۲۰ و این دو قسمت با یک فضای ۴ متر در ۶ متر از هم جدا میشد. تخت های دو طبقه کنار هم چیده شده بودن و فقط جای راه رفتن بینشون بود. روکشِ سفیدِ تخت باید محکم و بدون کوچکترین چروکی به تخت پونز می‌شد. پتو هم باید هر روز صبح با روش خاصی تا زده می‌شد و اگر به هر دلیلی موقع تا زدن، لبه های پتو دقیق روی هم نمی‌نشست در صورت دیده شدن تنبیه در انتظارت بود.

نمای آسایشگاه از روی تخت من
نمای آسایشگاه از روی تخت من

همچنین کنار تخت ها هم کمدِ مربوط به هر تخت بود که وسایل باید توش با نظم و قاعده مشخصی چیده می‌شد و گذاشتن چیزیی غیر از چیز های مشخص شده ممنوع بود و در صورت دیده شدن باز هم تنبیه در انتظارت بود.

ترتیب چیدمان وسایل
ترتیب چیدمان وسایل

فرمانده گروهان یک نفر رو به عنوان ارشد و یک نفر هم به عنوان منشی ارشید با همون دستیار ارشد انتخاب می‌کنه که وظیفش حفظ نظم، به صف کردن بچه ها و اینجور کارهاست. معمولا برای هر موضوعی یک ارشد انتخاب میشه که از اون به بعد اون شخص می‌شه مسئول اون چیز.

ساعت ۴ صبح با صدای رادیویی که برای کل گردان پخش می‌شد بلند می‌شدیم، لباس نظامی می‌پوشیدیم و پتو رو تا می‌کردیم. توی سرما به صف می‌شدیم و می‌رفتیم برای نماز، بعد از نماز، سالن غذاخوری برای صبحانه، بعد از صبحانه هم آسایشگاه و آماده شدن برای برنامه‌ی تا ظهر که می‌تونست یا چند تا کلاس تئوری باشه، یا رژه، یا اسلحه یا ورزش. همین داستان برای نماز ظهر و عصر و همچنین مغرب و عشا هم بود که طبیعتا قبل از ناهار و قبل از شام بودن.

کیفیت غذا متفاوت بود هر روز، یک روز کباب بود، یک روز هم سوپ بدمزه ، اما در کل وضعیت غذا خوب بود تو پادگان ما.

خوشبختانه بعد از ناهار و شام یک ساعتی زمان داشتیم برای استراحت. معمولا این ساعت توی آسایشگاه خیلی شلوغ بود، بچه ها پانتومیم بازی می‌کردن، بلند بلند می‌خندیدن و حرف می‌زدن. صدای تلوزیون هم که همیشه بلند بود. این فضا یک خورده تحملش برای من سخت بود. یا با دوستم که از بندر با هم اومده بودیم بیرون بودم یا هم می‌رفتم جاهای مشخصی که بررسیشون کرده بودم می‌نشستم کتاب می‌خوندم یا می‌نوشتم.

روز های اول می‌رفتم پشت آسایشگاه. اولا خوب بود و خلوت اما کم کم سیگاری ها پیداشون شد و مجبور شدم نقل مکان کنم به جای دیگه:

سکو های پشت آسایشگاه(اون ساختمون هم آسایشگاه گردان کناریمونه)
سکو های پشت آسایشگاه(اون ساختمون هم آسایشگاه گردان کناریمونه)

پاتوق دوم یکم فاصله داشت با آسایشگاه. بیشتر وقتا دوستم هم میومد اینجا برای ورزش با دستگاه ها. اما تقریبا به غیر از ما دو تا هیچ کس نبود که توی این سرما، گرمای آسایشگاه رو ول کنه و بیاد اینجا. یک ماهی رو اینجا بودم

نقاشی زیاد جزئیات نداره، توی این مسیر لوازم ورزشی هست. رو راحت ترینشون مینشستم و میخوندم یا مینوشتم
نقاشی زیاد جزئیات نداره، توی این مسیر لوازم ورزشی هست. رو راحت ترینشون مینشستم و میخوندم یا مینوشتم

و در نهایت بهترین جا رو پیدا کردم، میدون موانع. تکیه به سکوی۴۵ درجه عبور که بهترین زاویه نسبت به خورشید قرار گرفته بود. از گوشه سکو، پشت سرم رو که نگاه می‌کردم با شفاف ترین حالت ممکن کوهی رو با تمام جزئیاتش می‌دیدم که برف روش نشسته و هر روز خورشید از پشتش غروب میکنه و رنگ ها آروم آروم به قرمزی و در نهایت به سیاهی می‌ره.

تکیه داده به سکو – کاپوچینو – بیگانه آلبر کامو
تکیه داده به سکو – کاپوچینو – بیگانه آلبر کامو

توی اون دوران، توی اون شرایط خیلی به جزئیات توجه می‌کردم، کوچیکترین چیز ها جالب شده بود برام، طبیعت رو با دقت بیشتری می‌دیدم. فرمانده تهدید می‌کرد اما من خیره به بخاری بودم که از دهنش بیرون میومد رو می‌دیدم و کیف می‌کردم. ستاره ها و ماه مرموز تر شده بودن.صدای باد و گرد و خاک جذاب تر از قبل شده بود. دلم تنگ شده برای اون سکوی دنج!
ما آدما توی هر شرایطی می‌تونیم خودمونو باهاش وفق بدیم و لذت ببریم.

فقط اگر هر دقیقه گله نکنیم و دنبال مقصر نگردیم

اجباریسربازیپادگانآموزشی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید