
میخوام در مورد شخصی براتون صحبت بکنم که وارد دنیای جدیدی شده و قراره کلی تجربه و ماجراجویی جدید داشته باشه و اونها رو با شما به اشتراک بذاره.
اگه شما هم عاشق ماجراجویی هستید و دلتون میخواد چیزهای جدید رو تجربه کنید با ما همسفر بشید.
نقش اول داستان ما یه پسر ماجراجو و پر حاشیست که تو مسیر زندگی خودش دست به کارای زیادی زده و هیچوقت نذاشت محدودیتها مانع رسیدن به اهدافش بشن. اما این به این معنی نیست که تا اینجای کار حتماً موفق بوده و تجربه شکست نداشته
! اتفاقاً کلکسیونی از شکسهای ریز و درشت رو تو کارنامش جا داده بطوریکه جایی برای شکستهای دیگه وجود نداره! همین کمبود جا باعث شد از یجایی به بعد تصمیم بگیره هوشمندانه تصمیم بگیره و هدفمندتر کار کنه که با کمترین ضریب شکست به ماجراجویی ادامه بده.
۸ سال سابقه نقشه برداری (از ۱۴ سالگی)، ۵ سال به عنوان گیمر حرفهای و حالا به عنوان کارشناس شبکههای اجتماعی مشغول فعالیته. تو این سالها از دست فروشی تا مهندسی، از یه شخص معمولی تا قهرمان، از درس عبرت تا الگو برای بچههای مردم بوده.
یکی دو سالی پیش تصمیم جدیدی گرفت و پا تو مسیر پر فراز , نشیبی گذاشته، از شهر خودش خارج شد و با هزار آرزو و صد البته هدف و برنامهریزی به تهران امد.
به نظر شما این تصمیم چه آوردهای برای پسرک قصه ما داشت؟
درست حدس زدید! شکستی دیگر تو پروندش!
و نتیجه این شکست خیلی متفاوت بود، چون دیگه پیش خانوادش نبود. اینجا بود که حس شیرین بی پولی، حس ناب گرسنگی واقعی، حس بیکس بودن تو شلوغترین شهر ایران رو تجربه کرد.
دو راه بود جلوش: تسلیم بشه و دست از پا درازتر برگرده به سمت خانه و کاشانه یا بمونه و بجنگه!
حالا به نظر شما کدوم مسیر رو انتخاب کرد؟
البته این مورد راحتتره حدس زدنش! اگه جا میزد که داستانش ارزش نوشتن نداشت!
با تمام فشارهایی که رو شونههاش داشت تحمل میکرد، بلند شد گرد خاک روی شونههاشو تکوند، گشت دنبال کار و تو یه شرکت استخدام شد. روزای سختی داشت، بدون تجربه و آشنایی سخت میگذشت، ولی اون کم نیاورد و با عشق و علاقه به مسیر خودش ادامه داد، با آدمهای خوبی آشنا شد، بهش ثابت شد که هنوزم آدمای خوبی هستن که بدون منت دست آدم رو بگیرن و بهش کمک کنن!
برای رشد تو کارش لازم بود اطلاعاتش رو بالا ببره و خودش رو بهروز نگهداره. از طرفی اون شرکتی که توش مشغول کار بود اون پویایی و بهروز بودن لازم رو نداشت. پس تصمیم گرفت تو دورههای مختلف آموزشی شرکت کنه و با مجموعههای مختلفی آشنا شد، یکی از خفنترین و بهروزترین این مجموعهها `وبسیما` بود. از طریق وبسیما با `پروکسیما` آشنا شد. پروکسیما در اوج خفن و بهروز بودن در کمال ناباوری دورهای رایگان آموزشی برگزار میکرد. چه موقعیت خوبی! حالا اون میتونست کاملا رایگان یه قدم با کیفیتتر به سمت اهداف بزرگش برداره. فقط یه مسالهای باقی مونده بود که اون باید شایستگی خودش رو برای حضور تو این دوره اثبات میکرد و از بین 120 نفر داوطلبی که برای شرکت تو این دوره ثبتنام کرده بودن جزو 12 نفر برتر میشد. اون به خودش اعتماد کرد و فرم ثبتنام رو پر کرد. مرحله اول و دوم رو با موفقیت پشت سر گذاشت و روز 13 دی یک ایمیل دریافت کرد.
سلام ساکن جدید سیاره پروکسیما
بهت تبریک میگیم، تو تونستی از بین 120 داوطلب که قصد حضور در کمپین کارآموزش رو داشتند جز 12 نفر نهایی قرار بگیری.
باورش نمیشد! نمیدونست خوشحال باشه یا ناراحت! میتونست شرایط کاری، زندگی و این دوره رو همزمان پیش ببره یا نه؟
اون به یه دورهمی دعوت شد و قرار شد تو این دورهمی به صورت آنلاین با همسفرهای جدیدش آشنا بشه. دل تو دلش نبود، بچهها دونهدونه خودشون رو معرفی میکردند و هرچی بیشتر میگذشت اشتیاقش برای شرکت تو دوره بیشتر و بیشتر میشد. از اینکه کلی آدم خفن و با انگیزه کنار خودش میدید حس وصف نشدنیای داشت.
بعد از اتمام جلسه شروع کرد به مشورت و راهنمایی گرفتن کلی استرس و دغدغه داشت که باید بهشون پاسخ میداد. یک سری گفتن نمیشه ادامه بدی، یک سری هم میگفتن تصمیم با خودته!
خلاصه که تصمیمش رو گرفت و به خودش این فرصت رو داد تا تو 5 روز ابتدایی دوره خودش رو به چالش بکشه که آیا لیاقت حضور تو این جمع رو داره یا نه؟
خلاصه از صبح با انرژی بلند شد، وسایلش رو جمع کرد چون باید بر میگشت تهران! تکالیف روزش رو تو مسیر انجام داد و حتی بخشی از این متن رو تو مسیر نوشت و الان هم که ساعت نزدیک 5 عصر شده داره کارای پایانی رو انجام میده!
این داستان میتونه ادامه داشته باشه...
به نظر شما پسرک داستان ما تو 5 روز اول از دور خارج میشه یا تا انتهای مسیر همراه همسفرهاش میمونه؟