farzad nikzad
farzad nikzad
خواندن ۵ دقیقه·۸ ماه پیش

شاید شروعی دوباره!

چندروزی هست خارش قدیمی باز سراغم آمده که بعد از سه سال و اندی قلم‌خشکی و بی‌تفاوتی تکانی بخورم و هرچند کم و ناقص اما باز گاه‌گداری بنویسم و یک‌جا ثبت کنم هرچند که تأثیرش آن‌طور که گمان می‌برم نباشد و نتیجه‌ش از تصوراتم مستقل عمل بیاید.
تصمیم گرفته‌ام تحت عناوین مختلف بنویسم و نشر بدهم تا آنجا که کشش و جوشش هست. نقد و در دسترسش یک یادداشت چندماهه‌ست که برای یک کتاب نوشتم و می‌خواهم بعد از این هم تجربیات این‌چنینیم را منتشر کنم و سرفصل‌شان هم این باشد: «نقدهای نه‌چندان نقادانه یک ناقد تجربی».
اگر خواندید و پسندیدید و دلتان خواست بازنشر بدهید که هر یک‌بار بیشتر خوانده‌شدن و دیده‌شدن برایم موهبتی‌ست!
نظر و کامنت و بحث شما را با جان و دل خریدارم!


یادداشت اول از سری #نقدهای_نه‌چندان_نقادانه‌ی_یک_ناقد_تجربی.


به ارنست میلر همینگ‌وی، دیوانه‌ای که زندگی را بلعید و نگذاشت مرگ چیره شود.

ارنست عزیزم، حالا که این‌ها را می‌نویسم، خیلی‌وقت شده که قلم زدن برام آسان نیست دیگر. درخت نشده، چروک شده این قلمه!
پس ببخش که شاید شکسته و آشفته و پر از گلایه باشد قطار حرافی‌هایم.
دوست دارم تو را خیلی چیزها صدا کنم، اما گمانم رابطه‌مان آن‌قدر عمر و عرض دارد که بی شیله و اطوار فقط بتوانم صدات کنم ارنست. نه، درشتی نمی‌کنم؛ فقط دوست دارم با وجود فواصل زمان و مکان و جهان تو و من، رفاقتی بین‌مان باشد یا لااقل آن حس یگانگی یک‌ذره نمود پیدا کند. پس از این به بعد می‌نویسم ارنست.
ارنست، رفیق امریکایی-فرانسوی-اسپانیایی، تو هیچ‌وقت مجال و اقبال نداشتی که ما رفقایت از گوشه‌گوشه‌ی دنیا را بشناسی که خیلی‌هامان هزاربار باهات تو نوش‌خانه‌ها نشستیم و بعد پاتیل طعمه سر قلاب کردیم و حتا سینه‌لخت عربده کشیدیم و به‌خامی مشت پراندیم؛ اما دلیل نمی‌شود که ما گیر تو نشده‌باشیم و بین‌مان چیزی نبوده‌باشد؛ رابطه حتا یک‌طرفه‌ی محض هم که باشد، باز هست.
از همان‌روزها که برت را وسط جماعت پسرها هل دادی تو آن کافه و رهاش کردی که بی‌قید وسط عشاقش بخرامد، یک چیزکی بین ما شکل گرفت و بعد هی کرم و عطش خواستن را قلقلک دادی و نخم را کشیدی و مثل موم گرفتی تو دستت همه‌چی را.
امروز اما حرف من برت و آن دیگران نیست. امروز که تازه‌ی تازه فیصله دادم به ماجرای روبرتو و برای چندهزارمین بار اجازه دادم که با دست خودت هلش بدهی زیر تنه‌ی چغر اسب کهر و خیال مادرید را دود کنی، حرف من ماریاست، گیس‌بریده.
نمی‌دانم چرا، اما کفرم درآمده ارنست! چرا روبرتو و ماریا مستحق مادرید تو نشدند؟
وسط جنگ و کشتن و نکبت و حماقت و هر زشتی دیگر، تو خوب بلدی ماریا و روبرتو را پیدا کنی و دنبالشان بگذاری تا کیسه‌خواب و زیر آسمان سرد کوهستان داغ نگهشان داری و تا خواستیم کیف کنیم و باهاشان کرخت شویم و چشم بدوزیم به بستر سفیدی که تو مادرید چشم‌به‌راهشان است، یکی‌شان را هل بدهی زیر اسب و آن یکی را مجبور کنی که بی‌وداع برود و زهر بریزی تو حلق ما. لعنت به تو ارنست.
آره درست که نکبت و کشتار و جنگ و هزار کثافت دیگر گرفته سرتاسر اسپانیاشان را، ولی مگر آسمان به زمین می‌رسید اگر آن‌ها دست تو دست هم به گرِدوس می‌رسیدند؟ از بین همه‌ی سربازهات دلم ریش شده برای روبرتو. چرا روبرتو را کشتی ارنست؟
دلم لک زده برا روبرتو حقیقتش. بی‌اراده خداخدا می‌کردم که این‌یکی را ناکام نگذاری و تمام حرف‌های پیلار خزعبل باشد و روبرتو آن‌قدر باشد که باز موهای گیس‌بریده آن‌قدر بلند شود که خرگوشی ببندد بالای سرش و تو برامان تعریف کنی که روبرتو چطور می‌بوسدش و تو کدام هتل‌ها می‌بوسدش و باز تکرار کنی که می‌بوسدش و ما کیف کنیم که لااقل وسط این‌همه نکبت، روبرتو دارد ماریای خودش را می‌بوسد.
اما نامردی نکردی و باز گه زدی به خیالات خام من و اجازه ندادی پای روبرتو به گردوس و مادرید برسد و دختره هم که دیگر فرق نمی‌کند بود و نبودش. بی روبرتو چی از او می‌ماند؟
ارنست دارم از دستت خل می‌شوم و حسودیم می‌شود بهت و اصلن نمی‌دانم چه مرگم شده و این‌طور واسه خوشی و ناخوشی روبرتو کفری شده‌ام.
حالا شاید کل زندگی خودم هزارتای همان سه چهار روز زندگی روبرتو نکبت باشد اما چه اهمیت دارد؟ شاید اگر قصه‌ی روبرتو خوب تمام می‌شد، امیدی بود که همه‌ی نکبت‌های دیگر شرشان را کم کنند و خوب و خوش به انتهای قصه برسیم اما خب تو انگشت وسطت را گرفتی درست وسط دوتا چشمم و پوزخند زدی و ته سیگار برگت را جویدی...
ارنست تو باز هم یادم انداختی که هر لحظه ناقوسی آماده‌ی نواختن مرگ یکی از ماست اما تا لحظه‌ی بلندشدن صداش مجال بوسیدن و زندگی و مزه کردن شراب هست.
ارنست، ماجرا فقط شرح عشق‌بازی ماریا و روبرتو نبود اما من قفل شدم رو ماریا و خواستم خوشبختی روبرتو را ببینم. شاید برای آن‌ها که هیچ‌وقت فرصت نداشتند ماریای خودشان را مثل روبرتو لمس کنند و ببوسند و حتا مجال نکردند که بگویند دوستش دارند، همین که یک روبرتویی، یک جای دیگر ماریای خودش را ببوسد خیلی بیشتر از کافی باشد!
می‌دانی ارنست، زندگی همیشه پر از فرانکوها و گه و جنگشان بوده و وسط این گه و جنگ فقط مجال زیستن ما همان یکی دو تا بوسه است و یکی دو بار مهلت عشق‌بازی و پر کردن پیاله‌ی شراب و یک‌ضرب بالا رفتن عرق افسنطین و همین‌چیزها انگار.
خیلی غصه‌ی ماریای خودم را ندارم امروز، ولی بدجور دلم گرفته که کاش لااقل روبرتو پاش می‌رسید به گردوس و بعد دست تو دست ماریا می‌رفتند مادرید و بعد هم هرجا عشقشان بود...
اما باز یک ذره دلم خوش است که دو سه روز به رابرت جوردن مهلت دادی ماریا را خیلی قشنگ بغل کند و ببوسد و...
ارنست خیلی کفرم را درآوردی اما باز هزاربار خوش‌تر که چیزکی بین‌مان هست و همین قصه‌های لعنتی تو هست که یادم بیندازد تو انتهای شب و تیرگی هم نور و عشق و انسان هست؛ یادم بیندازد هنوز می‌شود نفس کشید و امید داشت و بوسید و عشق ورزید.
آره بین رفقا گاهی دلخوری هم پیش می‌آید اما دم تو گرم ارنست، که با همه‌ی تلخی و تندی و عصبی‌مزاجیت، باز بین‌مان چیزکی نگه داشتی.
به یاد روبرتو و خرگوش گیس‌بریده‌اش، و همچنین به یاد تو، ارنست!

#این_ناقوس_مرگ_کیست؟

#زنگها_برای_که_به_صدا_درمی‌آید؟

#ارنست_همینگوی #همینگوی #همینگ_وی

همینگویارنست همینگوییادداشت کتاب
فرزاد هستم. رؤیاپرداز، هنر دوست، اندیشناک و رنج طلب. برای اشتراک گذاشتن افکار، عقاید و دیدگاه هایم در ویرگول مینویسم. کانال تلگرامیم با مشارکت یک دوست: t.me/kalke_qalam
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید