farzad nikzad
farzad nikzad
خواندن ۵ دقیقه·۵ سال پیش

منم آن قماربازی که بباخت آنچه بودش...

هفته‌ای که حالا دارد تمام میشود ملتهب بود.

از اولین ساعات جمعه‌ای که آغاز کردم(حوالی ظهر بود دیگر) و خبر اولین اتفاق را شنیدم غافلگیر و مضطرب بودم؛ خدا خدا می‌کردم اولین چیزی که به ذهن هرکس میرسد اتفاق نیفتد؛ جنگ!

ساعتها و روزها دنبال خبر اینجا و آنجا را می‌گشتم و منتظر بودم ببینم چه خوابی برایمان دیده‌اند؛ در میان سیل واکنشهای عموماً یکطرفه، چه از دید اینوری‌ها و چه آنوری‌ها، تعجب و ترسم بیشتر و بیشتر میشد؛ ترس از اینکه ما کجا ایستاده‌ایم؟ انسانیت کجا است و چرا انقدر مضحک بنظر میرسد همه‌چیز. اینکه در موج احساس غوطه بخوریم و در لحظه موضع بگیریم و حنجره‌ها بدریم و مجالی برای انتقام از ناکامی‌هایمان بجوییم، این کینه و بغض و خشم وحشتناک و فلج‌کننده است؛ فرقی هم ندارد برای چه باشد و از طرف که. یک‌روز دعوای داخلی است و روز دیگر جنجال خارجی. یک‌بار صحبت نان است و بار دیگر مسئله‌ی وطن. یک روز برای سردار ترور شده است و روزی برای جوانان گلوله خورده. یک زمان مشت زیر چشم زن خانه است و زمانی دیگر باتوم بر سر زنان خیابان. یک آن ناسزا به برادر و رفیق است و یک دم حواله‌ای به زورداران حق‌نشناس.

زندگی لحظه‌ای عاری از این کشمکش‌ها نیست. تا جماعت متفرق میشوند، دوباره آرایشی جدید و صفوفی دیگر شکل گرفته؛ هرصفی هم برای سربازانش مقدس!

سیل خروشان جمعیتی که به راه‌پیمایی و شعار و خط و نشان عادت کرده و میخواهد هرچیزی را باهمین راه‌حل تکراری حل کند، چیز غریبی نبود اما از آن طرف خط و نشان عده‌ای دیگر که فقط منتظر روز عوض‌شدن بازی هستند عجیب بود؛ و عجیبتر از آن پیوستن به هریک از این دو گروه؛ و شاید عجیب‌ترین چیز، لجن سیاست و جنگ و دعواهای لوس و محتاطانه‌ی دوطرف که فقط خواستند چنگ و دندانی نشان داده باشند و نگذارند گرد و خاک آشوب و التهاب در دنیا فرونشیند.

دیروز اما دومین و سومین اتفاق هم رخ داد و سومین اتفاق تنها چیزی بود که این‌روزها پیشبینی نمی‌کردیم شاید؛ هواپیمایی بی‌خبر از همه‌جا، در قلب این التهاب سقوط کند و بهت عمومی را صدچندان کند.

سایه‌ی مرگ و نکبت بیش از هر زمان احساس می‌شود و انگار این کثافت‌ها قرار نیست از آسمان این جهان رخت ببندد. تعداد زیادی بیگناه امروز کشته‌شدند. تعدادی بیگناه فریب‌خورده آوار مرگ را در کنجی بر سر فروریخته یافتند و هزاران بیگناه جان به لب آمده از ظلم، پنجاه روز پیش به کام مرگ افتادند. همه‌ی اینان در یک چیز مشترکند اما؛ در مرگ، در نبودن و نفس نکشیدن.

احساس می‌کنم تنها چیزی که این روزها دیگر کسی مطالبه‌ای برایش ندارد یا وقت نمی‌کند آن را مطالبه کند، زندگی است. برای نان و آب و خاک و رفیق و دین و چه و چه تا جان در بدن داریم می‌کوشیم اما زیستن فراموشمان شده. فراموش کرده‌ایم، مرگ پایان ماجرای ما است و همین زیستن با ارزش‌ترین داراییمان.

مدت‌هاست جانم به لب آمده از این نقش‌های کسل‌کننده که دائم بازیگرانش عوض میشوند و هرکداممان برای گرفتن این روُل‌ها همه‌چیزمان را می‌دهیم غافل از اینکه فرجام سناریو، مرگ با دستان بسته و تنی خونین و روحی زخمی خواهدبود.

آن‌قدر فریفته این قصه‌ی زشت و چرکین شده ایم که نمیشود باور کرد گول خورده‌ایم؛

#داستایفسکی عزیزم، پدر معنویم، در تراژدی کارامازوف‌ها از مسیحی می‌نویسد که بازآمده تا پیروانش را به سوی آزادی و نیک‌مردی و سعادت بخواند اما همین مردم او را باور نمی‌کنند و اُسقف اعظم شهر او را مجبور می‌کند که پایش را از امپراطوری او و رفیقانش بیرون بکشد و اگر به راستی داعیه‌ی خیرخواهی امتش را دارد، آنان را از امید و آرزوی سعادتشان دور نکند و بگذارد در همین دنیای زشت و کریه با رنج‌هایشان خود را تسکین دهند و بهشت را آرزو کنند. در نهایت مسیح، تنها و باورنشده، راه بازگشت در پیش میگیرد و امتش را با دروغی که برای خودشان ساختند تنها می‌گذارد چراکه دست شستن از این دروغ آنان را تا سر حد جنون می‌ترساند.

حال این روزهامان بی‌شباهت به تنهایی مسیحی که ایوان کارامازوف تصویر میکند، نیست؛ آنقدر در رنگ و لعاب این دروغ‌ها و بازی‌ها غرقیم که جرئت نمی‌کنیم سر بلند کنیم و حقیقت را ببینیم.

این دیو و ددان که روزگاری قرار بود انسان باشند ماییم، ما! امروز تنها چیزی که از انسان مانده کالبدی است از گوشت و استخوان و افسانه‌هایی از انسانیتی که روزگاری یافت میشد. رنج می‌بریم و از رنج‌هایی که می‌بریم بی‌خبریم و برای فرار از زشتی حقایق به دروغ‌ها ایمان می‌آوریم.

حقیقت و انسانیت دور شده است از ما.

حقیقت این است که جنگ و سیاست و ثروت و قدرت و هزار عنوان دیگری که روز و شبمان را فدای داشتنش کرده‌ایم، بازی مسخره‌ای بیش نیست که به آنی بند است. این بازی بالأخره یکروز برای همه تمام میشود و این ماییم که چون کودکی، با تمام وجود به اسباب‌بازیمان چنگ میزنیم و پا بر زمین میسائیم و ضجه‌کنان به تاریکی و سیاهی کشیده میشویم.

زندگی خیلی وقت است رنگ بسته از این جهان و خدا هم ناامید شده است از ما. مایی که قرار بود اینجا یاد بگیریم پرگرفتن و بالارفتن را حالا از داشتن این بستر سنگی زیر پاهامان مشعوفیم و به هیچ بهایی نمی‌فروشیمش. هرچه هم لاف بزنیم و دروغ سر هم کنیم تفاوتی نمیکند؛ سر و ته یک کرباسیم.

خسته و درمانده و غصه‌دار و تنها، در انتظار همدمی مسیحایی نشسته‌ام که نفسش بوی این دروغ‌ها و بازی‌های پوچ را ندهد. منتظرم بیاید و نجاتم بدهد بی‌خبر از آنکه منجی خودِ منم! میترسم که نقشی در این نمایش مضحک به من سپرده باشند و گریزانم از هرچه مرا با این بلاهت خودخواسته و فریبنده پیوند میدهد. شاید زمان آن رسیده پشت پا بزنم به کاسه‌ی آب و ظرف دانم. شاید باید ترک کنم این بادیه را قبل مردنم.


غمگینم از مرگ، هراسانم از نبودن و محروم ماندن از لذت‌های خیلی خیلی کوچک.

مرگ و سایه‌اش از خاطرم نمیرود و نجوای نامم بر سر زبانش گوشم را پر کرده. اما جهان در مرگ من درنگ نخواهدکرد. قهقهه‌زنان به بازی ابلهانه‌اش ادامه خواهدداد این نکبت. بازیگران می‌آیند و می‌روند اما سناریو همچنان همان است...

برای خودم، برای تو و برای همه آنان که روزگاری بودند و حالا دیگر نیستند، افسوس!

سقوط هواپیماترورجنگبربادرفته
فرزاد هستم. رؤیاپرداز، هنر دوست، اندیشناک و رنج طلب. برای اشتراک گذاشتن افکار، عقاید و دیدگاه هایم در ویرگول مینویسم. کانال تلگرامیم با مشارکت یک دوست: t.me/kalke_qalam
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید