هیاهوی اخیر هم تمام شد و صداها همه فروکش کرد. به یک ماه هم نرسید که برگشتیم سراغ روزمرگیهامان. انگار نه انگار حنجره هامان زخمی فریاد بیداد بود همین چند روز پیش. یادمان رفت عده ایمان را زدند و کشتند و بردند سالها پیش، و هنوز هم خبری ازشان نداریم. تقصیری هم بر ما نیست، ذاتمان با فراموشی آمیخته است. اصلاً مگر باقی انسانها در هر گوشه این دنیا جوری دیگرند؟
راستش تقصیر آنهاهم نیست؛ اعتراض در هیچ منطقی مورد پذیرش نیست و هر اعتراضی با واکنشی غریزی باید در نطفه خفه شود. شاه و گدا، کمونیست یا دموکرات، فقیر یا غنی، هرکه و هرچه در مقام تهدید بی اختیار واکنش نشان میدهد و این غریزه دفع تهدید قابل درک است؛ پس آنهاکار اشتباهی نمی کنند که میخواهند بر مسند خود باقی بمانند.
مشکل شاید اینجاست که جایگاهمان را گم کرده ایم؛ شاید دیگر هیچ چیز سر جایش نیست که این تندباد حوادث و اتفاقات ناگوار چنین افسارگسیخته می تازد و ویرانی به بار می آورد.
چند روز قبل، بعد از دسترسی مجددمان به دهکده جهانی، چند نفر به بهانه اعتراضات(به زبان ما) یا اغتشاشات(به زبان آنها) خواستند صدای مردم و شاید صدای وجدانشان را رساتر و این بار عاقلانه تر فریاد کنند. خواستند رسالتشان را در قبال دیگران به جای آورند. رساله ای نوشتند و امضانشانش کردند و دست به دست می چرخاندندش. اما این حلقه نافرجام ماند. عده ای دیگر به مخالفت برخاستند و اینان را به بزدلی متهم کردند و خواستند که حالا هم خفه باشند.
نه این طرفی هستم و نه آن طرفی. نه این رساله نویسان را تأیید میکنم و نه مخالفانشان را. اما حرف دارم برای گفتن.
حرف زدن و ابراز اندیشه و اعتقاد حق مسلم هر انسانی است هرچند بکوشند و بکوشیم ،این حق سلب شدنی نیست. هر کس بنا به شرایط اقتصادی، اجتماعی، اعتقادی و با توجه به ظرفیت جسمانی و روانیش تصمیم میگیرد در جریانات و اتفاقات مختلف موضعی اتخاذ کند و این به خودی خود مشکل ساز نیست. مشکل از جایی آغاز میشود که فرد یا گروهی به درجه ای از اعتبار میرسد(یا حتی رسانده میشود) که سخنش چون و چرا ندارد. حق با او است و او با حق. میشود مراد و مریدها دورش را میگیرند و بالایش میبرند و انتظاراتی از او دارند که نامعقول و غیرقابل دسترسی است اما آنقدر بزرگش میکنند که حتی خودش هم به صف لاف زنان و ستایندگان خویش میپیوندد.
شاید فریب رسانه ای بزرگترین و تأثیرگذارترین مرجع و منبع اتفاقات در طول تاریخ باشد؛ هرکس و به هر نحوی قدرتی داشته از آن بهره جسته و روزگار به میل او چرخیده است. اما قرن حاضر و دهکده جهانی امروز، جلوه ای دروغین و غیرمعقول اما در عین حال فریبنده دارد. قدرت رسانه امروز بیش از چیزی که باید پنداشته میشود و حتی معمولی ترین افراد را به این باور رسانده که سهمشان از دنیا بیش از آنچه هست، هست. اعداد و ارقام فریفته مان کرده. همه صاحب تریبون شده ایم، اما صاحب نظر نه. بیشتر دوست داریم در سیل خبرها و اتفاقات سهیم باشیم و واکنش اجتماعی ولو در ظاهر را از یاد نبریم. نتیجه اش را پیشتر دیدیم و معنای ابتذالی نفرت انگیز که زندگیمان را غرقه کرد، فهمیدیم اما دست برنداشتیم و حالا ابتذال به بدوی ترین چیزهامان هم رسیده است.
سیاست مداران و حاکمانمان را مبتذلانه انتخاب میکنیم. مبتذلانه اعتراض(اغتشاش) میکنیم. نان شبمان گرو ابتذال شده. هنرمان مبتذل است. سوگمان مبتذل است. حتی جایگاه اجتماعیمان مبتذل است. پس ما مقصریم!
ابتذال یعنی از هیچ چیز هیچ معنای خاصی نمی جوییم و هرچه میکنیم، صرفاً عادت و تقلید شده. حتی برای فکر کردن و اندیشیدن هم دنبال چارچوب و مرادیم. حتی اجازه بلند پروازی و دوراندیشی هم به فکرمان خطور نمیکند. حتی جرئت اندیشیدن به خودمان را نداریم. نقد نمی کنیم و تخریب را دستمایه قرار داده ایم. تخریب همه کس و همه چیز، تا بدان نقطه که جز ما و دنیای پوشالی مبتذلمان چیزی نماند.
حدود سه سال پیش به عنوان فردی که غرقه احساس است و برای اولین بار قرار است مشارکت اجتماعی انجام دهد، پای صندوق رفتم و انتخاب کردم و انکار نمیکنم تحت تأثیر گروه و اندیشه ای خاص بودم اما همچنان معتقدم در آن مقطع بهترین تصمیم را گرفتم. بارها و بارها در این سه سال در اتفاقات مختلف، دیده و شنیده ام که فلان قشر یا فلان شخصیت را مسبب شرایط قلمداد کرده و در دادگاهی خودساخته محاکمه و قضاوتش کرده اند و نزدیک بیست و پنج میلیون رأی و نظر شخصی را به او نسبت داده اند. بی پرده می گویم، اگر چنین است و رأی و نظر ما گروی "آری یا نه" گروه یا فرد خاصی است و نه نتیجه اعتقاد و استنتاج شخصیمان باید برگردیم به دل طبیعت و چهار دست و پا راه برویم. آخر کدام انسانی است که به چوپان نیاز داشته باشد و دم از آزادی و انسانیت بزند؟
مقصر قلمداد کردن دیگران که دردی از ما دوا نخواهدکرد. اعتقاد به منجی انسان را منفعل میکند. مادامیکه به خودمان و قدرت تغییری که درونمان نهفته است پی نبریم، هیچ اتفاقی نخواهد افتاد. هیچ چیز بزرگ نیست الا اندیشه و اندیشه و باز هم اندیشه.
جایگاهمان فراموشمان شده زیرا اندیشیدن را از یاد برده ایم. باورهامان پوچ و توخالی شده و هیچ چیز نمیتواند در نیل به اهدافمان راسخیتمان بخشد. شاید زمان آن رسیده که به همه چیز و همه کس و پیش از هرچیز، به خودمان بیندیشیم. خودمان را بشناسیم و بعد برویم سراغ دنیا و کائنات. اگر خودمان را شناختیم دنیا را هم خواهیم شناخت. ترس از معرفت را کنار بگذاریم و به استقبال حقیقت برویم. همه چیز را خودمانانتخاب کنیم و دنیا را از دید خودمان ببینیم. احترام گذاشتن به خودمان را تمرین کنیم و ابتذالی که دورمان را فراگرفته بشوییم.
کافی است خودمان را تغییر دهیم تا توانایی تغییر جهان را بدست بیاوریم. غر زدن به بقیه و ایرادگرفتن از دیگران و وانهادن مسئولیت اشتباهاتمان به دیگران کافی نیست؟
هیچ بشری به زمین قدم نگذاشته مگر با اشتباهاتش و رد پاهایی که از او و اشتباهاتش بجا مانده. انتظار نداشته باشیم که حقیقت را در چیز والا و آسمانی بیابیم؛ حقیقت همین زشتی هاییست که سعی داریم بپوشانیمش و از آنها لذت میبریم. اولین قدم در تغییر، پذیرش است؛ ابتدا بپذیریم و بعد تغییرش دهیم.
بیایید بپذریم؛ ما زندگی کردن را از یاد برده ایم. همه چیز را از دست داده ایم؛ باید دوباره بسازیمش. ملتی که تغییر کند، حاکمانش را وادار میکند به میل او حکمرانی کنند.
به خودمان بیندیشیم؛ خودمان را بشناسیم و لزوم تغییر را در بند بند وجودمان احساس کنیم. یادمان باشد، همه ما مقصریم!
از خودم شروع میکنم؛ من مقصرم!
درقبال خیلی چیزها مقصرم؛ پس میکوشم سهم خودم را ابتدا در قبال خودم و بعدتر دیگران بهتر بجا بیاورم. میکوشم عذر تقصیر نیاورم و سعی کنم تقصیراتم را جبران کنم. ایمان دارم اگر تغییر کنم، دنیایم نیز تغییر خواهدکرد..