و این سان بود که انسان تنها شد!
دنیا روز به روز بزرگتر میشد و کرانه ی ارتباطات دیگر ناپیدا بود. انسان خواست سینه صاف کند و فریاد شادی و سرور سردهد اما سر بلند کرد و سرها همه در گریبان دید. خواست فریاد بزند اما آوایی از حنجره اش برنخاست. خواست حرکت کند و تکانشان بدهد اما پاهاش در خاک ریشه دوانده بود. سر در گریبان فرو برد و اندیشیدن خواست اما برهوت خیالش دیگر رهگذری نداشت.
بار دیگر سر بلند کرد و خواست لااقل بنگرد اما چشمانش نیز...
و ندایی رسید:
آی انسان، تو خود شوکت و جلالت را به اینها بخشیدی. زین پس باش و مشعوف باش و هرچه خواهی کن، چونان جانوران. لیکن تو را زبان بریدیم و اندیشه خشکاندیم و لطافت روحت بازستاندیم. و تو خود اینها خواستی.
و بدین سان، انسان تنها شد.
دیری نپاید که این حکایت رنگ تحقق بگیرد اگر دست از این بلاهت خودخواسته برنداریم. مدتهاست سخن را از یاد برده ایم. آیا رسالتی جز اندیشیدن و اندیشاندن داشتیم؟ چرا هر روز کمتر از دیروز حرف میزنیم؟ چرا سخن گفتن برایمان اینقدر دشوار شده؟
من آدمم. آدمی تنها مانده در خیل آدمیان سر در گریبان. خواستم آدم بودنم را فریاد بزنم و قبیله ام را فراخوانم.
آی هم کیشان، کسی اینجاست که حرف دارد برای گفتن و مجال دارد برای شنیدن؛ کسی هست که مرا چنان که برادری برادرش را، در آغوش گیرد و ذهن ملتهبم را تسلا بخشد؟
کسی هست برای تقسیم رنجهامان؟