ویرگول
ورودثبت نام
فرزانه زینلی
فرزانه زینلی
خواندن ۳ دقیقه·۱۰ ماه پیش

پای صحبت هم‌دانشگاهی

عکس تزئینی است!
عکس تزئینی است!


-«سلام خانم، روز بخیر. میرین دانشگاه؟»

کیف سنگینم را می‌نشانم روی صندلی و خودم هم کنارش. از پشت شیشه‌های بخار گرفته عینک نگاهش می‌کنم. مرد میانسالی است با موهای کم‌پشت و نگاه خسته.

-«سلام، بله، فقط یکمی عجله دارم.»

-«بخدا من بیشتر از شما عجله دارم.»

جوابی که همیشه از راننده‌ها گرفتم. سیستمی که باعث می‌شود هم من زود به کارم برسم و هم او زود به کرایه و مسافر بعدی‌اش؛ یک معامله برد-برد. این یکی را می‌گذارم توی صندوق «مزایای اسنپ».

-«مسافر قبلی مقصد رو زده بود دانشگاه، سوار که شد گفت میاد فلسطین. منم به هوای دانشگاه قبول کرده بودم ولی دلم نیومد نبرمش. باز خوب شد بعدش شما درخواست دادین.»

مسئله فراتر از معامله است، آقای راننده یا باید دانشجو و استاد باشد که در دانشگاه کار داشته باشد، یا طمع رساندن دانشجوهای فراوان به مقاصد مختلف به آنجا بکشدش. گزاره دوم به علت تعطیلی دانشگاه کان‌لم‌یکن تلقی شده و... ای لعنت بر درس و بحث و جزوه‌ات فلسفه لعنتی!

راننده که سکوتم را می‌بیند خودش شروع به صحبت می‌کند.

-«صف مرغ رو نگاه کن توروخدا.... اینقدر میگن مریضیه، بیرون نیاید، شلوغ نکنید. خب مردم چکار کنن پس؟ پس شما اصلا به فکر مردم نیستید.»

سمت مدافع ذهنم می‌خواهد استدلال بتراشد و شروع کند به بحث، اما طرف کنجکاو و کمی بی‌خیال ذهنم جلوی دهانش را می‌گیرد و با کلمات کوتاه، راننده را تایید می‌کند. به صف مرغ نگاه می‌کنم که از ابتدای خیابان شروع شده و رسیده به یک مغازه دو در سه قدیمی. مغازه‌ای که تا سال قبل، برای خرید مایحتاج انتخاب دهم‌مان هم نبود.

-«شما فکر کن مرغ، مرغی که ما هروقت لازم داشتیم به اندازه نیاز می‌خریدیم رو اینجور کردن، آدم‌چی بگه؟ موقع انتخابات و تظاهرات که خوب به یاد مردم میوفتن، ولی حالا چی؟»

«شما درست می‌فرمایید» از دهانم نمی‌افتد. دلم می‌خواهد بیشتر بگوید تا برای مدتی سوژه نوشتن داشته باشم. نمی‌دانم ضبط کردن صدایش مشکلی دارد یانه.

-«خب یکم به فکر مردم باشین! اگر این مردم پشت شما نباشن که شما باید... باید جمع کنید برید از اینجا!»

هم‌زمان با اوج هیجان رسیدیم به چراغ قرمز. دنبال حرفی می‌گردم اما لال شده‌ام انگار. راننده تیر خلاص را می‌زند.

-«من خودم کمک آشپز دانشگاه بودم، از کار بیکار شدیم، الان آمدم اسنپ.»

با هیجان می‌پرسم:«دانشگاه ما؟! کدوم سلف؟ چه جالب!» و کاش حرف نزنم من. صندوق مزایا و معایب اسنپ چشمک می‌زند تا من برگه «شغل فعلی آقای راننده» را بیاندازم داخل یکی‌شان، ولی گیج شده‌ام.

-«پردیس، خانمم هم همونجا مسئول توزیع بود، اومدی شما؟»

پیدا کردن یک فرد آشنا بعد از یکسال دوری از فضای دانشگاه، غنیمت است؛ ولو راننده تاکسی و کمک آشپز سابق باشد. حرف از سلف و غذاهایش شروع می‌شود و می‌رسد به حالا، حالا که هردویمان در دانشگاه "نیستیم". می‌گوید ناگهانی از کار بیکار شده، همسرش هم خانه‌نشین شده و حالا فقط همین ماشین مانده و سه بچه‌ای که باید نگران زندگی‌شان باشد. جهیزیه دخترش که باید آماده شود و پسرش که خداراشکر کارش در بهیاری درست شد، وگرنه شرط استخدامش تاهل بود و در این وضعیت، کی به پسرش زن می‌دهد و اصلا خودش هم قبول ندارد که پسر بی‌کار و آینده را وارد زندگی دختر مردم کند. می‌گوید دلش از دانشگاه پر است، از برخوردهای ناشایستی که با او همکارانش شده و از "پرسنل‌مداری" ضعیف. می‌کوید و توی حرف هایش، دغدغه و مسئولیت پذیری یک "پدر" پر رنگ می‌شود.

راه کش می‌آید و اسم ها ردوبدل می‌شود؛ من از نگاه دانشجو، سلف را دوباره می‌بینم‌. طعم تن‌ماهی و پلو های هفتگی دویده زیرزبانم و نشسته‌ام پای درددل کسی که همیشه پشت صحنه بوده. رسیدیم به میدان آزادی، دودلم که سوالم را بپرسم یانه، ولی دل را می‌زنم به دریا.

-«شما بخاطر کرونا فعلا دانشگاه نیستید دیگه، نه؟»

-«بله، بله، اخراج نشدیم. ایشالا این وضع تموم بشه، این کرونا کوفتی بره، ماهم بر می‌گردیم پیش دانشجوها.»

توی دل هردویمان ذوق جوانه می‌زند و لبخندهایمان زیر ماسک می‌شکفد.

-«دختر منم همسن و سال شماست، تو دانشکده ادبیات بود، شما سال چندی؟ ایشالا همه جوونا عاقبت به خیر بشن. من همه جوونا رو‌ مثل بچه های خودم میدونم، برای همشون دعا می‌کنم. همه خوشبخت بشن ایشالا. گفتی سال چندی؟»

مسئولیت پذیریدانشگاهاسنپکرونامردم
اینجا از خودم می‌گویم؛ از همه آن چیزهایی که برای همه نمی‌شود گفت! کی هستم؟! نویسنده هر چیزی که لازم باشد!
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید