رویای همیشگی ✍️
رویای همیشگی ✍️
خواندن ۳ دقیقه·۸ ماه پیش

اون روح مرا کشت ، روایتی تلخ اما واقعی

۸ساله بودم اوایل جنگ ایران و عراق بود سال ۵۹ بود،عراق با موشک شهرهای خوزستان می زد،کلاس سوم دبستان بودم بعضی از شهرهای خوزستان تخلیه کرده بودند تعداد دانش آموزان زیاد بود و چادرهایی وسط حیاط مدرسه برپا کرده بودند برای کلاس درس. کلاسهای درون چادر ،دو برابر استاندارد بود اما مردم خوب مقاومت می‌کردند بطوریکه به خوبی شهرهای خوزستان رو که به اشغال نیروهای عراق درآمد بودند خیلی زود پس گرفتند.

خلاصه کلام صدای گاه وبی گاه هواپیمای دشمن،وصدای آژیر قرمز را به صدا در می‌آورد که توصیه می کردند به پناهگاه برویم تا آسیب ندیده،از طرفی شلوغی و ازدحام دانش آموزان،فشار رو بر دانش آموزان بیشتر می‌کرد.

یک روز که زنگ خورد و به کلاس اومدم معلم ما وارد شد بعد از فرستادن صلوات،خانم اسم مرا صدا زد و گفت برو دفتر پیش خانم E مدیر مدرسه(خانمی باقد بلند و عینک گردی بر چشم داشت وهیکل دار،کسی می‌رفت دفتر،برای کاری غیر از آوردن کچ وتخته پاکن،از کتک خوردن باخط کش بزرگ چوبی در هر دست ۱۰ تا بی نصیب نمی ماند.

گفتم چرا خانم،گفت نوشتی روی دیوار کوچه( که منتهی می شد به مدرسه ما)مرگ برخانم x،هرچه قسم خوردم که من ننوشتم نپذیرفت،فرستادم دفتر پیش خانم E،در هر دو دستم با خط کش بزرگ چوبی ۲۰ تا زد ( چثه ام خیلی ریز نقش بود از آنجایی که من خیلی کوچک بودم و اون قدش بلند بود به سختی می‌توانست خم شود برای کتک زدن من) گفت برو کلاس,اومدم کلاس دم در کلاس بودم دستام قرمز شده بودند از خانم اجازه خواستم برم کلاس،اجازه نداد تا زنگ آخر نشستم تو حیاط،بعد رفتم خانه.

خلاصه یک سال به همین منوال گذشت و من نتوانستم بی گناهی خودرا اثبات کنم.

به همین نشان که آن سال تمام نمراتم رو وحتی انضباط مرا نمره ۱۰ دادند آن سال برایم کابوس شده بود حتی توی خواب هم میدیدم خانم x با خط کش مرا کتک می زند از خواب بیدار می شدم.

هنوز ناراحتم و آن کابوس همراهم هست.

همینطور سالها گذشت و ناراحت بودم تا اینکه درس خواندم و پرستار شدم،یک روز که شیفت عصر کار اورژانس مشغول کارم بودم یکی از هم محله مان اسم او zبود حدوداً ۵سالی از من بزرگتر بود به اورژانس آمد برای تزریق آمپول،کارش رو که انجام دادم گفت میدونی کی روی دیوار کوچه نوشته بود مرگ برخانم x،من بودم،درآن لحظه شوکه شدم حتی نمی توانستم یک کلمه حرف بزنم متنفر شدم از دختری که به اندازه خواهرم دوست داشتم.

همینطور سالها گذشت و ناراحت بودم تا اینکه درس خواندم و پرستار شدم،یک روز که شیفت عصر کار اورژانس مشغول کارم بودم یکی از هم محله مان، اسم او z بود حدوداً ۵سالی از من بزرگتر بود به اورژانس آمد برای تزریق آمپول،کارش رو که انجام دادم گفت میدونی کی روی دیوار کوچه نوشته بود مرگ برخانم x،من بودم،درآن لحظه شوکه شدم حتی نمی توانستم یک کلمه حرف بزنم،متنفر شدم از دختری که به اندازه خواهرم دوست داشتم ،اما ذات او کثیف بود خدا به سزای اعمالش برساند به خدا سپردم او را.

درآن سالها پرسه جو کردم بروم حقیقت را به او بگویم

از مردم شنیدم سرطان گرفت درسن ۵۰سالگی ازدنیا رفت تا روز قیامت نه خانم x ونه E مدیر مدرسه وهم محله مان z را نخواهم بخشید.

ممنون از اینکه نوشته های مرا می‌خوانید لطفاً نظرات خودتان را برایم ارسال کنید.

جنگ ایران و عراق/موشک/دبستان/مدرسه جمع/دانش آموزان/چادر مسافرتی/حیاط مدرسه/کتک خوردن/

دانش آموزانجنگ ایران و عراق/موشک/دبستان/مدرسه اقبال لاهوری/دانش آموزان/چادر مسافرتی/حیاط مدرسه/کتک خوردن/
مربی کودک و پیش دبستانی ،کارشناس آموزش ابتدایی و علوم تربیتی علاقمند به مسائل تربیتی کودکان ،بازیهای پیش دبستانی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید