Farzaneh Emami
Farzaneh Emami
خواندن ۲ دقیقه·۱ ماه پیش

رونیکا و روحِ نفرین شده

پارت 7 : همشون دلهره داشتن و کسی نمیتونست جرئت کنه شب بره اونجا ..‌. رونیکا گفت : اگه نمیتونین مشکلی نیست من و عمو سید با هم میریم، رها گفت : مگه میزارم بدون من اونجا بری !!

احسان که بعد اون اتفاق ته دلش خیلی میترسید گفت : رها خانوم رو منم حساب کنین هر کاری که لازم باشه انجام میدم. خلاصه اونا آماده شدن شب برن خونه ی متروکه . قبل رفتن ، سید از یه آبِ داخل کاسه ی دعای مخصوص بهشون داد تا بخورن ... خونه در تاریکی محض بود ، احسان از دیوار پرید پایین و با چراغ دستی رفت سمت درِ خونه ، فضای خونه وحشتناک‌تر بنظر می‌رسید .

سید داشت آتیش روشن می کرد و رونیکا با احسان رفتن ته حیاط تا یکمی از خاکِ جعبه بردارن، فعلا که از سر و صدا ها خبری نبود ، همه چیز آماده بود تا این ماجرا تموم شه ...

رونیکا پارچه رو انداخت یه دفعه که داشت رنگش عوض میشد شعله آتیش با شدت زیادی بالا رفت ، همگی ترسیدن و رفتن عقب ، رونیکا با احتیاط جلو می رفت تا کاغذ ها رو بندازه تو آتیش که ناگهان دیدن بیشتر از بیست تا چشمای براق بهشون خیره شده بودن و انگار نمیتونستن جلو بیان ... از ترس دستای رها شروع کرد به لرزیدن و رونیکا همون جا خشکش زده بود . سید بلند گفت : بهشون نگاه نکن ... بنداز دختر

اون چشماشو بست و طبق حرف های میثم کارشو انجام داد ، از هر طرف سر و صداهای ناله به گوششون رسید و در همین لحظه مادر بچه جن از اتاق بیرون اومد ، داشت به سرعت بهشون حمله می کرد که ناگهان به سمت آتیش کشیده شد و همه اون چشم های براق تو تاریکی ناپدید شدن و آتیش با دود سیاهی که داخلش بود خاموش شد، سید که مطمئن شده بود دیگه این ماجرا تموم شده دستاشو به آسمون بالا برد و شکر می کرد و رها رفت دخترشو محکم بغل گرفت در حالی که اشک شوق می‌ریخت .

چند روز بعد جواد از راه رسید ، رونیکا که تو این مدت خیلی دلتنگ پدرش شده بود با خوشحالی زیاد رفت بغل پدرش ، رها برای همسایه ها آش رشته پخت
و دیگه محله آروم شده بود ، همسایه ها خیالشون راحت شده بود که محلشون امن شده چون دیگه سر و صدایی از اونجا نمیومد ... رونیکا تو عمرش اینقد خوشحال نشده بود وقتی همه چی داشت به خیر و خوشی پیش می رفت، اونم بعد همه ی این اتفاقات ترسناک و آزار دهنده ... دیگه از کابوس های وحشتناک خبری نبود ...
آسیه با رها در مورد خواستگاری صحبت کرد ... رونیکا هم احسان رو دوست داشت و قرار شد یه وقت مناسبی بیان برای خواستگاری ...
و همسایه هایی که شبا به خاطر سر و صداهای خونه ی متروکه میترسیدن حتی بیرون برن ... هنوز نمیدونستن که قهرمان محله اشون کی بود !!

نویسنده ، دوبلور و گوینده ✍️🎙️
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید