پارت 4: رونیکا با صدای لرزان پرسید : آخه برای چی ... برای چی من ؟!
سید جواب داد : دخترم اونا میتونن چیزایی رو درون ما ببینن که ما نمی تونیم، همون قدرت و توانایی هایی که بیشترش منحصر به فرده ، تو شجاعی رونیکا خیلی شجاع، فقط کافیه که تو خودتو باور کنی ، وقتی رفتی خونه ی متروکه کارایی که میثم گفت رو انجام بده.
رونیکا: باشه عمو سید، من میرم فقط نگرانم مادرم طوریش نشه
بعید میدونم بذاره تنهایی برم.
سید : نگران نباش باهاش حرف میزنم ، ما بیرون منتظرت میمونیم.
رونیکا توی حیاط داشت تنهایی قدم میزد کنار یه درختی نشست و شروع کرد به درد دل با خدا
رونیکا : خدایا کمکم کن که از این مرحله ی سخت و ترسناک زندگیم عبور کنم .
همین طوری که داشت زیر لب دعا میکرد یه صدای آرومی به گوشش رسید ، ما کنارت هستیم ، ایمان داشته باش و از هیچی نترس ..
برای یه لحظه آرامش وجودشو گرفت ، تا حالا همچین صدای روح نوازی نشنیده بود . بعد اینکه به سید گفت اون جواب داد : دختر عزیزم اون صدای فرشته بوده بابت این تجربه های عرفانی خوشحال باش . رونیکا لبخند زد.
بلاخره شب رسید ، سومین شبِ کابوسِ وحشتناک..
رونیکا تو خونه متروکه بود درست مثل همون تصویری که تو آینه دیده بود ، یه صدای کلفت و خشنی میگفت: نیا اینجا وگرنه جونتو از دست میدی ، تیکه پاره میشی یه لحظه که سرشو برگردوند دید یه سگ سیاه رنگ با چشمای بزرگ و قرمز و دهن خونی میخواد بهش حمله کنه همین که پرید تا با چنگالش زخمیش کنه .. دید توی یه جای دیگس ، هوا مه آلود بود رونیکا یکم جلوتر که رفت دید توی قبرستونِ اجنه هست صدای جیغ و فریاد میومد ، یه شبح به پاهاش زنجیر بست دیگه نمیتونست حرکتی بکنه روی زانوهاش به زمین افتاد ، همین لحظه چند تا شبح تاریک محاصره اش کرد که خنده های بلند شیطانی داشتن .. رونیکا به سختی میتونست نفس بکشه و سرو صدا ها داشت بیشتر میشد تا اینکه مادرِ بچه جن با ترسناک ترین چهره ای که رونیکا تا حالا ندیده بود، داشت بهش نزدیک میشد با عصبانیت گفت: به شکنجگاه خوش اومدی ، برای مرگت آماده باش(با خنده ی شیطانی) . فکر کردی میذارم اونی که باعث شده بچهی کوچیکم جلو چشمم بمیره راحت بشه ؟! اون باید زجر بکشه و تو هم سخترین مرگ رو تجربه میکنی . داشت نزدیکتر میشد ، پر از خشم و حس انتقام و همش اونو به مرگ تهدیدش میکرد . هر لحظه که نزدیک میشد رونیکا به سختی میتونست نفس بکشه و با صدای خشن و ترسناکش به اون گفت : معلومه خیلی ترسیدی ... هنوز تازه داره شروع میشه
رونیکا در حالی که خیس عرق بود از خواب پرید چشماشو که باز کرد همه جا تاریک بود ، برای یه لحظه انگار کور شده بود . گفت : آب .. آب
رها پیشش بیدار بود .
همشون داشتن برای حال رونیکا دعا میکردن . روزِ حساس رسید و قرار شد
بعد از ظهر برن خونه ی متروکه ، رها دست دخترشو گرفت و گفت : زیاد طولش نده بیا این نوشته و چیز فلزی تیز رو بگیر تا از خودت دفاع کنی .
قفل در شکسته شده بود ، رونیکا رفت تو خونه، آهسته و آروم قدم برمیداشت رسید به پله ها رفت سمت همون راهرو یه دفعه صدای افتادن چیزی رو شنید ، خشکش زد دستشو روی سینه اش گذاشت با خودش گفت : آروم باش چیزی نمیشه .رفت سمت اتاق با همون در چوبی شکسته که روی زمین افتاده و علامت قرمزرنگ روی دیوار ، رفت تا جعبه رو برداره ، یه جعبه ی چوبی سیاه و عجیب ، این دفعه صدای پا شنید که از پله ها میومد ، اون ترسید از جاش بلند شد که سریع از اونجا بره ، دید یه سنگ داره به سمتش پرتاب میشه ، جا خالی داد ، فرار کرد، از پله های حیاط که داشت پایین میومد یه چیزی از پشت شالشو کشید میخواست اونو خفه کنه ...رونیکا سعی میکرد از کیفش فلز تیز رو در بیاره که کاغذ افتاد روی زمین و تبدیل شد به یک شبحِ سفید گرگ مانندی و حمله کرد .
کم مونده بود تا رونیکا خفه شه ، جعبه رو محکم گرفت و از حیاط خونه فرار میکرد واسه یه لحظه سرشو که برگردوند دید شبح های سیاهی از دیوارای خونه داشتن بیرون میومدن ، به سختی میتونست نفس بکشه ، بلاخره رفت بیرون ، رنگش پریده بود ، رها داشت به سرش میزد و میگفت : وای خدایا چه خاکی به سرم بریزم دخترم داره از ترس میمیره .رونیکا و همشون شروع کردن به فرار از اونجا، یکم بعد که حال رونیکا بهتر شد جعبه رو به سید داد ، اون نگاهی کرد و گفت : خیلی عجیبه این جعبه که هیچ در و قفلی نداره ... یعنی چه طوری باز میشه !؟
با دقت نگاه کرد دید زیر جعبه یه جمله ای نوشته شده بود ، گفت : میگردم تا معنی اینو پیدا کنم ، رونیکا رفت تا چند ساعتی رو کنار اون درخت تو خلوت باشه ، همش اون صحنه های وحشتناک جلو چشمش میومد، منتظر این بود که بازم صدای آرام بخش فرشته رو بشنوه، تازه داشت به اوج سکوت و آرامش میرسید که زنگ در رو زدن