Farzaneh Emami
Farzaneh Emami
خواندن ۴ دقیقه·۱ ماه پیش

رونیکا و روحِ نفرین شده

پارت 5 : رونیکا در رو باز کرد ، احسان پسر سید از مسافرت برگشت بود . رونیکا رو که تو خونشون دید تعجب کرد و خوشحال شد .. یکم بعد که گذشت و ماجرا رو فهمید علاقش نسبت به رونیکا بیشتر شد ولی در موردش چیزی به کسی نگفته بود . سید همه تلاشش رو کرد ولی جعبه باز نشد، فکری به ذهن رونیکا رسید و گفت : میدونم چیکار کنم باید برگردیم خونه . با عجله رفت به اتاقش ، جعبه رو گذاشت روی میز و رو بروی پنجره ایستاد داشت همه حواسشو جمع می کرد که به روح فکر کنه بعد چند دقیقه خبری نشد ، این دفعه رو بروی آینه ایستاد ، بازم از روح خبری نشد ... نگران و خسته رفت یه گوشه نشست و گفت پس چرا نمیای روح نفرین شده من برات جعبه رو آوردم ... چند ثانیه بعد، کمدِ لباس داشت تکون میخورد یه چیزی اون تو بود ... رونیکا سریع از جاش بلند شد نمیدونست آیا روح بود یا همون جن که اومده دنبال جعبه . رونیکا یواش یواش داشت می‌رفت سمت درِ اتاق که ناگهان در محکم بسته شد ؛ بیشتر ترسید، دستاش می‌لرزید با صدای آروم پرسید : خودتی میثم ؟ روح نفرین شده ؟

در کمد باز شد توش هیچی نبود و فقط تاریکی محض دیده میشد ، آروم آروم خواست بره نزدیک تر که همون صدای روح رو شنید ولی خودش اونجا نبود رونیکا خیالش راحت شد و گفت : منتظر بودم مثل قبل ببینمت ، روح گفت : نمی‌تونستم، اونا فهمیدن که من باهات ملاقات کردم و جای جعبه رو گفتم برای همین یه جایی پیش اون روحِ غول اسیرم ... الانم دارم از طریق یه دوست جنم باهات حرف میزنم ... به حرفام خوب گوش کن فقط یه راه داره که جعبه رو باز کنی ، نفرین من تو اون جعبس، فردا برو جایی که فضای باز و نور ماه باشه ، کارایی که میگم رو انجام بده ، دور جعبه سه تا شمع سیاه و هفت تا سفید روشن کن و یه کاسه مسی که توش آب باشه رو تو دست راستت بگیر و یه عروسک کوچولو تو دست چپت و این حرفارو دو بار آهسته و دو بار با صدای بلند بگو .
"ماه کامل شده ، برات هدیه ای دارم ، الان وقتشه" ، بعد عروسک رو بنداز داخل آب وقتی خیس شد با احتیاط روی جعبه بذار و عقب وایسا ... یادت نره همشو به ترتیب انجام بده و اون حرفی رو که گفتم بهت

بعد دیگه صدایی نیومد ، اون سریع لباس های آویزشو کنار زد ولی هیچی نبود ، رونیکا همه چیزو توی کاغذ نوشت . اون شب که برای ماجرای فردا هیجان داشت نتونست بخوابه و مادرش که نگرانش بود همش به این فکر میکرد ماجرا که قراره تموم بشه ،بعد دیدن این همه چیزای ترسناک و استرس زا ، رونیکا چه حالی پیدا میکنه بازم میتونه عادی باشه ؟!
نزدیکای صبحه، رونیکا که به سختی تونسته بود بخوابه با صدای مادرش
بیدا شد، به زور چشماشو باز کرد ، دید جعبه روی میز نیست، با ناراحتی اومد پیش مادر و گفت : ‌وای مامان بیچاره شدیم جعبه نیست ...

رها : نگران نباش عزیزم بردمش پیش سید به نظرم اون جا جاش امن تر بود.
رونیکا: خدا رو شکر یه لحظه ترسیدم کار اونا باشه .

بعد صبحونه آماده رفتن شدن، قرار شد همراه سید با ماشین احسان برن ، رها داشت دعا میکرد ای کاش دیگه امشب همه چی ختم بخیر بشه ، رفتن خونه ی مادرِ رها ، روستاشون یکم دور بود ، رونیکا طبق گفته ی روح نفرین شده عمل کرد و رسید به مرحله ای که حرفاش رو بگه ... ناگهان قلب سید به درد اومد در حالی که داشت زیر لب ذکر میگفت فریاد زد : رونیکا نگران من نباش حواستو جمع کن تا اشتباه نگی ...
رها نمیدونست چیکار کنه، رونیکا با همون ترس و نگرانیش ادامه داد و درد سید رفته رفته بیشتر می شد ، رونیکا عروسک رو گذاشت روی جعبه و اومد پیششون . چند ثانیه بعد یه شعله آبی از زیر جعبه بلند شد و عروسک رو محو کرد، جعبه باز شد، دیدن توش جسد بچه جن بود با یه تیکه از گلدون شکسته که چندین بار اسم میثم و نوشته های دیگه ای روش بود ، و یه شیشه کوچیک که داخلش مایع بنفش رنگی داشت . رونیکا نمیدونست با اینا باید چیکار کنه. سید گفت : دخترم اینا رو باید توی حیاط خونه ی متروکه دفن کنی آخر سر این مایع رو بریزی روش تا طلسم و نفرین از بین بره .
واسه رونیکا سخت بود حتی تصور کنه دوباره بره اونجا، وقتی رسیدن ، دیدن وسایل خونه به هم خورده انگار دزد اومده بود .

نویسنده ، دوبلور و گوینده ✍️🎙️
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید