Farzaneh Emami
Farzaneh Emami
خواندن ۴ دقیقه·۱ ماه پیش

رونیکا و روحِ نفرین شده



پارت 6: رها خسته از این وضع گفت : رونیکا بریم تا اوضاع خراب تر نشده اون جعبه ی لعنتی رو دفن کنیم . همین که داخل کوچه رفتن سید دید برادر میثم و یه مرد دیگه اونجا بودن و داشتن قفل در رو درست میکردن ، رها که اصلا دوست نداشت بقیه از این موضوع باخبر بشه که رونیکا واسه این کار انتخاب شده گفت: حالا بریم بعداً یه کاریش میکنیم . پنج روز مونده بود تا ماه گرفتگی ، رها از شدت استرس و ناراحتی با قدم های سریع این طرف و اون طرف می رفت . رونیکا گفت : فقط یه راه داره اونم اینه که وقتی محل خلوت شد با نردبون از دیوار بریم . احسان گفت : تو این مورد منم کمکتون میکنم. احسان رفت و گشتی تو محله زد انگار شرایط مناسب بود ، احسان و رونیکا رفتن اونجا ، احسان با این که ترسیده بود ولی دوست داشت به رونیکا نشون بده اونم شجاعه، اون از بالای دیوار پرید تو حیاط و با ترس رفت که در رو باز کنه. رونیکا داشت دنبال جای نزدیکی میگشت که جعبه رو دفن کنه یه نگاه به همه جا انداخت ، دید یه گوشه ته حیاط جای خاکی هست ولی باید خیلی می‌رفتن جلوتر ، احسان بیشتر ترسیده بود، آروم آروم قدم بر میداشتن ، بلاخره رونیکا داشت دفنش میکرد همین که خواست مایع رو بریزه ، دست و پای احسان شدیداً لرزید و رو زمین افتاد و یه صدایی اومد که اگه این کار رو بکنی همتون رو تسخیر میکنیم ... رونیکا با چشمای گریان و در حالی که از خدا کمک میخواست مایع رو ریخت ، همون لحظه یه دود سیاه رنگی از دهن احسان بیرون اومد و ناپدید شد ، رونیکا رفت پیشش یکم حالش خوب شد ، آب معدنی که تو کیفش بود رو بهش داد و گفت : آقا احسان باید زودتر بریم تا اون جن نیومده .

بلند شدن و سریع از اونجا رفتن . بعد این همه اتفاقات خیالشون راحت شده بود که الان دیگه همه چی تموم شده . رها ‌واسه اینکه ماجرا به خوبی تموم بشه نذر کرده بود آش رشته بپزه، همشون بابت اینکه رونیکا تونست از پسش بربیاد خوشحال بودن . اون تصمیم گرفت چیزایی که تو کابوس و واقعیت دیده بود رو طراحی کنه . رونیکا غرق طراحیش بود که ناگهان شیشه‌ ی پنجره ی اتاقش شکست ...سریع بلند شد و با نگرانی رفت پیش مادرش دید خونه نیست ، کابوساش به یادش اومد، باعجله آماده شد و رفت درِ خونه سید .
- آسیه خانوم مادرم اینجاست ؟
-نه دخترم ، وای خدایا یعنی اونا دزدینش؟
- رونیکا آروم باش ، به گوشیش زنگ زدی ؟
- بله ، گوشیش تو خونه بود .
آسیه آماده شد با هم برن پیش سید ، اون گفت : حتما یه جایی حالش بد شده همه جای خونه رو نگاه کردی ؟! رونیکا گفت: بله ولی الان یادم افتاد انباری رو نگاه نکردم ، رفتن سراغ انباری ، رونیکا دید مادرش از حال رفته و روی زمین افتاده ، رونیکا با صدای بلند داد میزد: وای مامان چی شده !

زنگ زدن آمبولانس بیاد، ضربان قلبش خیلی پایین اومده بود ، آسیه سعی می کرد رونیکا رو آروم کنه بلند گریه می کرد و مادرشو صدا می زد ...

آمبولانس رسید، بعد معاینه گفتن از یه چیزی خیلی ترسیده تاحدی که ممکن بود بمیره ، بعدِ چند ساعتی که حال رها یکم بهتر شد رونیکا پرسید : مامان چی دیدی که اینقد ترسیدی ؟

مادرش گفت : تو انباری داشتم می‌گشتم یه چیز سیاهی سریع از جلو چشمم رد شد فکر کردم فشارم افتاده ، برگشتم بیام بیرون دیدم گوشه ی سقف یه جن با چهره ی وحشتناکش بهم زل زده، چشمای کوچیکه آبی رنگ داشت ، دندوناش خیلی نامرتب بود موهای سرش سفید بود لای موهاش چند تا عنکبوت های سیاه که چشمای قرمز و یکم درشتی داشتن، بهم زل زد و با صدای ترسناکش اینو گفت : خودم جون دخترتو میگیرم ... بعد از اون بیهوش شدم

رها با گریه گفت : خدایا بسه دیگه این لعنتیا از جون دخترم چی میخوان

رونیکا فهمید مادر بچه جن بوده و باید یه جوری از دستش خلاص میشد ولی چطوریشو نمی دونست ..

شب خواب دید که ، جای سرسبزی و بالای یه صخره ای بود، پسر جوونی از دور به سمتش میومد ، پیشش اومد و گفت : من میثمم و تو فرشته ی نجات من بودی

رونیکا که هم خوشحال بود هم پریشان گفت : انگار همه چی تموم نشده !

میثم: برای همین اومدم تو خوابت ، اگه کاری که میگم رو انجام بدین اونا برای همیشه از محله میرن و دیگه نمیتونن شما رو تهدید کنن ... فردا شب توی حیاط خونم، آتیش روشن کنین ، همه اون طراحی هایی که از مادر جن و شبح ها کشیدی رو با خودت پیش سید ببر تا دعای مخصوصی که خودش می دونه رو تو کاغذا بنویسه بعدش از خاک همون جایی که جعبه رو دفن کردی توی پارچه ی سفیدی بریز و محکم گره بزن، وقتی که پارچه رو تو آتیش انداختی و رنگش عوض شد کاغذ ها رو بنداز تو آتیش ...

بعدش رونیکا بیدار شد . فقط یه مسئله ای که بود چطوری شب برن اونجا ! رونیکا خیلی نگران بود آیا واقعا تو شب که تعدادشون هم زیاد میشه ، میتونستن انجامش بدن !!

نویسنده ، دوبلور و گوینده ✍️🎙️
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید