Farzaneh Emami
Farzaneh Emami
خواندن ۴ دقیقه·۱۵ روز پیش

رونیکا و روحِ نفرین شده

پارت 2: رونیکا متوجه شد داره مامانش میاد سریع دستی به صورتش کشید و رفت پشت میز نشست .
رها : عزیزم میتونم بیام تو
رونیکا: بله مامان
رها :حالت چه طوره؟ راستی عمو سید اومده بود بحث خواب پیش اومد بهش گفتم تو دیشب ترسیده بودی، البته منم هم سن تو بودم خوابای ترسناکی
می دیدم هیچ اهمیتی نده، این گردن بند دعا رو هم بنداز گردنت تا دیگه نترسی
رونیکا : باشه مامان دستت درد نکنه

رها دستای اونو محکم گرفت و گفت : دختر قشنگم من برم به کارام برسم شب میام پیشت میخوابم تنها نباشی ، قوربون دل شجاع عه تو برم عزیزم .

نزدیکای غروب بود و رونیکا هم ذهنش درگیر خواب بود که یهو باد شدیدی پرده ها رو حرکت داد، رونیکا که سمت پنجره رو نگاه کرد دید یه تیکه کاغذ توی اتاقش افتاده ، اونو براشت از پنجره بیرونو نگاه کرد چیزی ندید ، کاغذ رو که باز کرد یه دود سیاهی ازش بیرون اومد و رفت به درون آینه ی روی دیوار ، اون ترسید و رفت عقب، آینه سیاه شد و چهره ی همون پسره توی خواب رو نشون داد که میگفت: بیا نزدیک ، میخوام یه چیزی رو ببینی !

رونیکا گردن بندشو محکم گرفت و با احتیاط رفت جلو دید آینه تصویر خونه ی متروکه رو نشون میده ، روح نفرین شده با همون صدای عجیب بهش توضیح داد: قبل غروب باید بری اینجا ، اگه دیر برگردی شبح های سیاه با جن های توی خونه اسیر و تسخیرت میکنن ، معمولا همیشه یه ربع بعد غروب اونجا جمع میشن .
ولی نترس یه چیزی بهت میدم که نمیذاره تو رو زیاد اذیتت کنن . از راهرو که رفتی به سمت چپ برو ، یه اتاق کوچیک می بینی با درِ چوبی شکسته ، روی دیوار یه علامته قرمز رنگ کشیده شده ، همون جا ، رو زمین یه کاشی شکسته می‌بینی اونو بردار یکم زمین رو حفر کن ، جعبه رو بردار و سریع از اونجا برو بیرون ...
بعد روح با نفسش یه سری حروف شکسته ی در هم رو روی کاغذ نوشت و گفت : یه چیز فلزی و این کاغذ رو با خودت ببر .

رونیکا که توی عمرش این همه احساس ترس نکرده بود به روح گفت : من چرا برای این کار انتخاب شدم ؟ چرا باید برم تو خونه ای که اجنه و اشباح داره ؟!

روح گفت : من نمی‌خوام اتفاق بدی برات بیوفته پس بهم اعتماد کن هر کاری که میگم رو انجام بده .

اون چاره ای جز همکاری با روح نداشت ..

رونیکا : نگفتی چرا من انتخاب شدم ؟
روح : به وقتش همه چیو میدونی

روح ناپدید شد ، رونیکا با حالت گیجی و ترس یه جا نشست ، نفسش تند شده
بود از بطری آب کنار میز خورد تا یکم آروم بگیره ...

رها رفت که بهش سر بزنه دید با رنگ پریده و روی زمین دراز کشیده ، خیلی ترسید بغلش کرد .

رها : وای خدایا، دخترم چی شده حالت خوبه ؟
رونیکا :چیزی نیست مامان افت قند بود الان حالم خوب میشه
رها میدونست مربوط به جریان خوابه با ناراحتی و بغض گفت : دخترم هر اتفاقی که افتاده رو به من بگو چی دیدی؟

رونیکا مجبور شد همه‌ چیزو بهش بگه ، رها: عزیز دلم نمیذارم هیچ اتفاقی برات بیوفته فردا میریم روستا پیش مادربزرگ .. گریه نکن ..

اون بالاخره یکم آروم شد و پیش مادرش بخواب رفت .

یه جای بلندی ایستاده بود خونشون رو میدید ، مادرش داشت توی حیاط لباس پهن می کرد که یه دفعه با سرعت زیاد ابرای سیاه و سردی تو آسمون به چشم خورد ، چند تا از شبح های تاریکی دست و پای رونیکا رو گرفتن، چهرشون معلوم نبود ولی ناخن های خیلی تیز و شبیه به عقاب داشتن ، اون برگشت و دید مادرش رو چند تا از جن ها گرفته و چند تا از غول های کوتوله داشتن به قصد گرفتن جونش کتکش میزدن ، داد میزد کمک میخواست، رونیکا نمیتونست از دست اونا فرار کنه و داشتن روی زمین میکشیدنش، تا اینکه یکی از اونا نعره ای زد و موهای رونیکا رو محکم کشید سرشو بالا برد اون میخواست فریاد بزنه ولی صداش بیرون نمیومد ، شبح سرشو با شدت زیاد به سنگ بزرگ کناری کوبید . بدنش داشت می‌لرزید ...
رها متوجه شد ، بسم الله ! دخترم رونیکا بلند شو ... زود باش

احساس ترس
نویسنده ، دوبلور و گوینده ✍️🎙️
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید