ویرگول
ورودثبت نام
farzaneh_foolady
farzaneh_foolady
خواندن ۶ دقیقه·۸ ماه پیش

از اربعین بگو(5)

آخرین توقف ما قبل از کربلا در موکبی عراقی بود. موکبی کوچک در عمود 1300.صاف جلوی کولر خوابیدیم و تا صبح گِل باد بودیم. صبح زود قبل از نماز بلند شدیم و نماز جماعت را درراه در یک موکب دیگر خواندیم و دیگر در ورودی شهر بودیم. در انتهای جاده‌ای که آقا در آن چشم براه ایستاده بود.

زیباترین و ناب‌ترین حس در مشایه وقتی است که انتهای جاده را نگاه می‌کنی و می دانی کسی در انتظار توست. می دانی کسی هست که عیبهای تو را نمی‌بیند و با لبخند ورود تو را انتظار می کشد. تو کسی نیستی و هیچی، اما آقایی با عظمت، انتظار تو را می‌کشد. آنوقت از اینهمه خوشبختی اشکت سرازیر می شود و امانت نمی دهد. آنوقت است که می فهمی جواب سلام تو داده شده است. و تو هویتی پیدا می‌کنی. هویت زائر حسین... همه ی اینها تازه در حالی است که می دانی فاصله‌ی وجودی و ماهیتی او با تو از زمین تا آسمان است اما او هربار نزول می کند و دستی بر سر زوار خودش می‌کشد. نمی دانم چرا، واقعا نمی دانم چرا اینهمه لطف می کند. نمی دانم چرا ما را می‌خواند. نمی دانم چرا ما راهی می شویم. چگونه یک مغناطیس قوی و شگفت همه را از همه سو جذب می کند. بدون هیج دلیل عقلی و فقط با عشق. بدون هیچ تحلیل دنیایی.

همه چیز در اوج بی‌چرایی جور می شود. پازلی شگفت با میلیونها تکه دور هم می شود. و تو هیچ نقشی نداری. هیچ نیستی. صفری که به قول شریعتی جلوی یک قرار می گیری. یک جلوش تا بی نهایت صفر.

وقتی که ماه در فروغ تو کم می‌آورد...
وقتی که ماه در فروغ تو کم می‌آورد...


سرزمین کربلا خاکش با بقیه ی جاها فرق می‌کند. هوایش فرق می کند. شاید بشود حال و هوای آن را از ابعادی با هوای مدینه مقایسه کرد اما با هیچ کجای دیگر دنیا قابل مقایسه نیست.

در کربلا همه چیز ممکن می شود. همه‌ی معادلات به هم می‌ریزد. بی‌نظمی فوران می‌کند و در اوج بی‌نظمی نظمی نوین شکل می‌گیرد. قوانین عوض می شود. معیارها و موازین تغییر می کند. و بنیادی نوین شکل می‌گیرد. شاید این نمونه‌ای از جامعه‌ی نوین مهدوی باشد که قرار است برقرار شود. شاید...

انتهای مشایه یعنی عمود 1435 حرم ابالفضل رخ می‌نماید. سلام کردیم و از کوچه‌ پس کوچه‌ها به سمت حرم امام حسین ع پیچیدیم. از روبروی تل زینبیه گذشتیم و صحن عظیم و نیمه‌کاره‌ی عقیله که سالهاست دارد ساخته می شود. خیابانها و کوچه‌های کربلا مملو از جمعیت بود. تردد حتی در کوچه ها سخت و کند بود.

کنار هر کوچه و خیابان داربستی بود و موکبی و آشپزها مشغول آماده کردن ناهار و برنج ظهر بودند. ساختمانهای نیمه کاره‌ی چند طبقه را با بنر و چادر پوشانده و موکب‌های ایرانی را در آن برپا کرده بودند. نام هر شهر کوچک و بزرگی از گوشه و کنار ایران بالای سر موکب‌ها دیده می شد.

خانه ی دوستمان که یک موکب فامیلی است، مثل هرسال بهشت ما بود. این بهشت بهتر از ساختمانهای نیمه کاره بدون تجهیزات و یا چادرهای کنار خیابان بود. خانه‌ای کوچک بود اما با صفا با پذیرایی از دل و جان صاحبان آن.

صاحبان این موکب سالهاست که خادم حسین‌اند. خانمش برایم از سالهایی می‌گفت که با ماشین های عمومی و میان سیل و طوفان به کربلا می‌آمدند. شوهرش مدتها شبهای جمعه را به کربلا می رفت. و حالا پس از سالهای طولانی موکب‌داری می‌کنند که البته کار بسیار سخت و پرمسئولیتی است.

پذیرایی بانوی کدبانوی موکب کربلا
پذیرایی بانوی کدبانوی موکب کربلا



خوشبختانه خانه را مجهز به کولر کرده بودند و مثل سالهای قبل گرم نبود. و برای همین بهشت ما شد.

ظهر پس از ناهار شرفیاب حرم شدیم. به محض ورود نیرویی مرا سمت صف حرم کشاند. رفتم توی صف و زیارتم را در آن خواندم. در نوبت‌های بعدی دیدم که جمعیت بخاطر شب جمعه چند برابر شد و من وقت خوبی را انتخاب کردم. گرچه زیر قبه همه چیز یادم رفت و به ضریح که رسیدم زبانم بند آمد ولی از همان کنار رفتم و در قسمتی که مخصوص زنان بود و ضریح پیدا بود نشستم. از سرما مثل قطب بود ولی جایم خوب بود و زیارتی به دل خواندم. تا بعد از اذان مغرب نشستم و بعد به خانه برگشتم.

شب بعد از شام به اتفاق آقایان وارد بین‌الحرمین شدیم و راه حرم ابالفضل را پیش گرفتیم. ساعتی را در صحن حرم نشستیم. حرم برای زنان بسته بود.‌اما با دوستم‌به سرداب حضرت رفتیم. یک سالن بزرگ که وسطش را خالی کرده بودند و‌خانم ها را با صفی دور تا دور به ضریح می‌رساندند‌ این ضریح محاذی قبر ابالفضل بود.

از کنارآن گذشتیم و بیرون آمدیم.

بعد از این نوبت من دیگر به حرم ابالفضل نرفتم و از راه دور زیارت خواندم. دلیلم ازدحام و شلوغی و برخورد به آدم‌ها بود. هم‌سفریها هم که نوبتهای بعد رفته بودند در شلوغی اذیت شده بودند و یکی از آنها حتی نتوانسته بود وارد صحن شود.

در کربلا هم ماوقت حرم را بی وقت انتخاب می کردیم. نماز جماعت را در خانه میخواندیم. صبحها بعد از نماز صبح و پیش از ظهر بعد از صبحانه و بعد از ظهر هم ساعت سه، بهترین وقت‌ها برای ورود به حرم بود.

بعد از چهارشنبه دیگر نتوانستیم وارد حرم بشویم. در همان صحن و یا در کنار ضریح ابراهیم مجاب مستقر می شدیم.

اینجا که در نگاه دو مولا غرق می شوی...
اینجا که در نگاه دو مولا غرق می شوی...



شب جمعه در کربلا بودن آرزوی هر کسی است. و ما هم بلیط برگشتمان را عوض کردیم تا در کربلا باشیم. بعد از ظهر که به حرم رفتیم و در کنار ابراهیم مجاب مستقر شدیم تا اذان همانجا نشستیم. لحظه به لحظه به جمعیت اضافه می شد و گاهی جمعیت روی هم می‌ریخت. من کمی ترسیده بودم چون اصولا فوبیای جمعیت دارم. در آخر موقع نماز جای نماز خواندن نداشتیم و همه ایستاده بودیم. به ناچار یکی یکی برای هم گارد گرفتیم و نمازهایمان را تک تک خواندیم. من کمی صبر کردم و راهی بیرون شدم. اما هم سفریهایمان ماندند. بیرون حرم سیل جمعیت توی کوچه جاری بود و گذر از میان آنها خیلی سخت بود. با اینحال انسدادی وجود نداشت و جمعیت به هم راه می دادند و هر کدام راه خود را می‌یافتند.

روز جمعه کم کم یک سری از زوار قصد برگشت کردند و دسته دسته از کربلا خارج شدند. ما هم شب بعد از خوردن شام بیرون زدیم و ماشین گرفتیم برای بازگشت به فرودگاه. ماشین ها در ورودی فرودگاه از مسافر تخلیه ‌شد و مسافران وارد یک سالن انتظار شدند. کل ماشین‌ها با دستگاه و سگ کنترل شد و بعد دوباره سوار شدیم.

سلام بر حسین و اولاد حسین و اصحاب حسین
سلام بر حسین و اولاد حسین و اصحاب حسین


شب را تاصبح در فرودگاه گذراندیم. همه سردشان بود و دنبال پناهی بودند. در نمازخانه کمی خوابیدیم و بعضی روی صندلی ها در حال نشسته.

این آخرین لحظات ما در دیار عراق بود که در یک پرواز ایرانی به پایان رسید.

پرواز هفت صبح بود. وقتی هواپیما حرکت کرد و موقع پذیرایی شد، مردی که در کنار ما نشسته بود نان اضافه‌ای طلب کرد. روی پک پذیرایی که یک بسته پنیر بود و یک کره و بسته‌ای کوچک عسل، یک نان گرد و یک کیک گذاشته بودند. مهمانداران رفتند و آمدند و به روی خود نیاوردند. مرد عصبانی شد و موقع جمع‌اوری بسته‌ها، به مهماندار مرد گفت من فقط یک نان اضافه از شما خواستم. ولی شما حتی جواب من را ندادید.یک صندوق صدقه بگذارید کنار هواپیما تا برایتان صدقه بریزند. مهماندار بیچاره زانو زد و گفت: ببخشید ولی ما محدودیت داریم. اما مرد هم چنان ناراحت بود و گفت یک صندوق صدقه بگذارید کنار هواپیما تا برایتان صدقه بریزند. مدتی بعد سرمهماندار هم آمد و عذرخواهی کرد اما آن مرد هم‌چنان بر پیشنهاد گذاشتن صندوق صدقه اصرار داشت.

این پرواز نجف بود یک پرواز خارجی. پرواز خارجی دیگری نداشته ام که بتوانم مقایسه کنم. البته از ما ایرانی‌ها هیچ چیز بعید نیست.

از سفر چه می ماند؟...... غیر روی تو یا حسین....
از سفر چه می ماند؟...... غیر روی تو یا حسین....


امام حسینکربلااربعینحضرت ابالفضلماهواره
تاج نویسندگی بر سرم ندارم اما، در مسیر نوشتنم، یعنی در مسیر آرامش. @farzanehfoolady.ir
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید