در دهکدهی کوچک و زیبای فسین، کارگاه سرامیکسازی فسین همیشه مکانی برای خلق هنر و نوآوری بوده است. از کودکی شنیده بودم که فسین تنها یک دهکده نیست، بلکه سرزمینی است که با خاک و هنر زندگی میکند و نفس میکشد. هر بار که از کنار این کارگاه عبور میکردم، بوی خاک رس و صدای خندههای هنرمندان مرا به خود جذب میکرد.
یک روز تابستانی تصمیم گرفتم به کارگاه سرامیکسازی فسین سری بزنم. وقتی وارد شدم، چشمم به تابلویی افتاد که خبر از برگزاری دورهی آموزشی حجمسازی با تکنیک پاپیه ماشه میداد. در پس زمینهی تابلو، مجسمهای عظیم از یک دیو که از مواد بازیافتی ساخته شده بود، نظرم را جلب کرد. احساس کردم که این دیو، تنها یک مجسمه نیست، بلکه داستانی در خود نهفته دارد.
با شور و شوق به سوی استاد کارگاه لیلا جون رفتم و دربارهی دوره پرسیدم. او با لبخندی گرم توضیح داد که پاپیه ماشه هنری است که از کاغذ، چسب و مواد بازیافتی ساخته میشود و این تکنیک به هنرمندان امکان میدهد تا از موادی ساده، آثار هنری شگفتانگیزی خلق کنند. در این دوره، هنرجویان میآموزند که چگونه با استفاده از این تکنیک، مجسمههای بزرگ و کوچک بسازند و به دنیای هنر جان ببخشند.
همان لحظه تصمیم گرفتم در این دوره ثبت نام کنم. روز اول کلاس، همگی با شوق و هیجان دور هم جمع شدیم. لیلا جون، ابتدا به ما توضیح داد که چطور باید کاغذها، کارتنها و بطریهای پلاستیکی را به شکلهای مختلف ببریم و سپس با چسب و تکنیکهای خاصی به هم بچسبانیم. او ما را تشویق میکرد تا از تخیل و خلاقیت خود استفاده کنیم و به دستهای خود اعتماد کنیم.
روزهای چهارشنبه و پنجشنبه، کارگاه سرامیکسازی فسین پر از زندگی و شور هنری بود. صدای خندهها و حرفهای هنرجویان، فضای کارگاه را گرم و دوستانه میکرد. هرکس داستان خود را داشت و هر مجسمهای که ساخته میشد، نشان از بخشی از وجود سازندهاش بود.
یکی از هنرجویان، علی، تصمیم گرفته بود مجسمهای از یک پرندهی افسانهای بسازد که در رویاهای کودکیاش دیده بود. سارا، دخترکی کوچک و پر از انرژی، تصمیم گرفته بود مجسمهای از یک اسب بسازد که همیشه آرزوی داشتنش را داشت. هر روز که میگذشت، مجسمهها بیشتر و بیشتر به واقعیت نزدیک میشدند و ما احساس میکردیم که با هر تکه کاغذی که به هم میچسباندیم، تکهای از روح خود را به هنر میبخشیدیم.
یک روز، وقتی که دیو کاغذی عظیمالجثهی ما تقریباً کامل شده بود، لیلاجون به ما گفت که هر مجسمهای که ساختهایم، بخشی از وجود ماست و داستانی در خود دارد. او ادامه داد که هنر، زبان بیکلامی است که میتواند احساسات و داستانهای ما را به دیگران منتقل کند. هر بار که به دیو کاغذی نگاه میکردم، احساس میکردم که داستانهای بسیاری در دل خود دارد. داستانهایی از عشق، امید، ترس و شادی. هر تکه کاغذی که به هم چسبانده بودیم، گویی قسمتی از این داستانها را روایت میکرد.
در پایان روز، وقتی که از کارگاه سرامیکسازی فسین بیرون آمدم، احساس کردم که بخشی از وجودم تغییر کرده است. هنر پاپیه ماشه، نه تنها به من امکان داد تا چیزی زیبا خلق کنم، بلکه به من یاد داد که چگونه میتوان با همکاری و خلاقیت، داستانهای جدیدی را به جهان اضافه کرد.
یک شب، وقتی که همه به خانههای خود رفته بودند و کارگاه فسین در سکوت شب فرو رفته بود، ناگهان صدای خش خش ملایمی از گوشه کارگاه به گوش رسید. دیو کاغذی که ما ساخته بودیم، به آرامی جان گرفته بود. او چشمان کاغذی بزرگش را باز کرد و به اطراف نگاهی انداخت. او با صدایی که شبیه به خش خش کاغذ بود، گفت: "من کی هستم؟"