سیاهتر از شب
روی مبل دراز کشیده بودم . طبق معمول ذهنم را برای سوژهی داستان نویسی زیر و رو می کردم . امیدوار بودم مثل شکارچی ، پس از کمین های فراوان در کنار گوشهی ذهنم جمله ای را به تله بیندازم . جمله ای پر مغز که قابلیت بسط و گسترش در جوهره اش داشت باشد . خودش ؛ خودش را بپروراند و صیقل بدهد . راحت و آسوده به آخر داستان برساندم ، طوریکه آب توی دلم تکان نخورد ! نور ملایمی سالن را روشن کرده بوده . چیزی مثل گرگ و میش صبحگاهی . چیزی شکار نکرده بودم . و طَرفی از بستن چشمهایم و رها و آسوده کردن بدن نبسته بودم . قصد کردم بلند شوم و به کاری برسم . چشمانم را باز کردم . دو چشم سیاه قیرگون کشیده ، روبرویم دیدم . به شدت ترسیدم . از ترس من صاحب دو چشم سیاه خودش را عقب کشید .گفتم :
- فکر میکردم تو یک موقعییت دیگه شماها رو ببینم از کجا اومدی ؟ در و پنجره ها که بسته بودن !
چشمان درشت کشیده اش را نازک کرد و گفت :
- مثلا چه موقعیتی ؟
گفتم :
- مثلا تو دشت پهناور و روی تپه ها منتظر بودم گفت:
- چه فرقی می کنه ؟
مهم این که آمدیم ، تازه هم رسیدیم .گفتم :
- سفینه کجاست ؛ با اون چراغ های پر نور که اطرافش رو شب را مثل روز روشن می کنه ؟ گفت :
- زیادی فیلم فضا نوردان باستانی رو دیدی .
با تعجب به چشمانش خیره شده بودم . اصلا تا آن لحظه جز چشم اجزای دیگر بدنش را ندیده بودم ! نه دست داشت ، نه پا ؛ یعنی مشخص نبود ! انگار فقط دوتا چشم سیاه بود . دهانی نداشت که لبهایش تکان بخورد . اما راحت با من حرف می زد . گفتم : بالاخره آمدین دنبالم ! برم حاضر بشم .
صدای خندهی خش دارش بلند شد . انگار آدم آهنیه تو قصه ها بخندد ، گفت :
-کجا ؟
گفتم مگه نیومدی منو بدزدی و ببری به کهکشان ها ؟
گفت : نه ؛ آمده بودم این اطراف چرخی بزنم و انسان مناسب رو انتخاب کنم
گفتم : وا ! خب من هستم دیگه ، تورو خدا منو ببر خیلی ساله منتظرم .گفت :
- لااقل یکم بیشتر می ترسیدی ، هول می کردی ! گفتم :
-چه لوس مگه تو سیستم شما هم نامردی هست ؟
- باید بدردی بخوری تا ببرنت یه طرفی ؛ یا موهبتی بهت عطا کنن
خب کاری نداره با توجه پیشرفته بودن شما ها ، منو بدرد بخور بکنید ! خواهش می کنم
- ای بابا اصرار نکن نشدنیه
- پس برو پی کارت بزار به حال خودم باشم ...کلی کار عقب افتاده دارم . مدتیه چیزی ننوشتم اصلا برو بابا
- چه بی اعصاب
گفتم:
- حوصلهی منت کشی ندارم از فرا زمینی ها هم شانس نیاوردم . فقط بدون که من خیلی دوست تون دارم . نمی دونم چی به سرم میارین اما کلا عاشق کهکشانها هستم .حالا که منو قابل نمی دونی لطفا برو
چرخیدم و رو کاناپه جابه جا شدم و به او پشت کردم . تازه جابه جا شده بودم که فشاری قوی را پس سرم حس کردم . در سیاهی مطلق فرو رفتم . نمی دانم چقدر طول کشید که همه جا روشن شد . مثل یک روز آفتابی معمولی بود . چشم سیاه ، دور و برم نبود . من از جایی که ایستاده بودم انگار کل زمین را در اطرافم می دیدم . من ، مثل نقطه وسط یک دایرهی بزرگ بودم . به هر جهت می چرخیدم منظره ای تازه از زمین را میدیدم . در اولین چرخش توی منطقهی قطبی بودم . خرسهای سفید روی تکه ای یخ جدا شده از کوههای باعظمت یخیِ در حال آب شدن ، سرگردان بودند . در چرخش بعدی تا چشمم کار میکرد آب بود ؛ آب سبزفام . هر چه به ساحل نزدیک تر می شدم ، زباله های رها شدهی فراوانی را میدیدم .انواع و اقسام پلاستیک را که در سرتا سر نوار ساحلی پرا کنده شده بود . آن سو تر ، نهنگ های به گل نشسته . ماهیان ریز و درشتی که مرده و باد کرده بودند وسطح آب را پوشانده بودند . لاک پشتی را دیدم که به پشت افتاده و حلقهی ضخیمی به گردنش فشار آورده بود . جنگل هم در تیر رس نگاهم بود . سوخته و قطع شده و پر از زباله . ساختمانهای فراوانی با سقف های سرخ که مثل قارچ از هرکجا سر برآورده بودند . تالاب های خشک و کم آب شده و گاومیش هایی که در گل و لای مرده بودند . طوفانی از ریز گردها که شهر و روستاها را گرفته بودند .تپه هایی از زباله در دور دست ها ، با ماشین های بزرگ و کوچک جابجا می شد . زنان ، مردان و کودکان ژنده پوشِ کثیف ، در سنین مختلف با چوبی در دست و کیسه ای بردوش مشغول کنار زدن و برداشتن بعضی از زباله ها بودند . آن سوتر دشت پهناوری که دیگر اثری از سبزی و خرمی به دامانش نمانده بود . در عوض ، پر از گودال با دهانه های بزرگ و کوچک شده بود . در چرخشی کوچک، رشته های مارگون و دراز قنات ها را دیدم که خشک شده بودند و به جای آب شن و ماسه را چون ظرفی شکسته در خود جای داده بودند . چشمه ها خشک یا باریکه ای آب را به زیر پای درختان نیم سوخته از آتش را می رساندند . با خودم گفتم بچرخم شاید منظرهی بهتری ببینم . کوههارا دیدم که عده ای داشتند با باروت تک هایی بزرگ را از تنشان جدا می کردند و عده ای دیگر با ماشین های بزرگ و سنگین می بردند . رویم را به طرف دیگر چرخاندم آسمان را چنان دود و دمی گرفته بود که تشخیص این که آنسوی سیاهی غلیظ چی هست ، غیر ممکن بود . یک قدم دیگر چرخیدم . زیرِ زمین تونلهای متعددی شبیه شهرک دیدم . عده ای مشغول کار بودند . لباس مخصوص داشتند . رفتارشان شبیه رفتار کسانی بود که داشتند اورانیوم غنی می کردند و کیک زرد می پختند . به اندازه ی یک قدم دیگر چرخیدم . جاده ها پرا از ماشین بود . مورچه وار پشت سر هم صف کشیده بودند . از صف ماشین ها بدتر ، کله پا شدن بعضی هاشان بود که ؛ مچاله شده و داغون با جوی باریکی از خون سرخ خشک شده ، این ور و آن ور رها شده بودند . کمی آن طرف تر هم صف بود . صف هایی در جاهای مختلف . دست اشخاصی که از صف خارج می شدند چیزی بود . نان ، مرغ ، دارو ، آب ، نفت . در قدم بعدی آدمای زیادی پشت سیم های خار دار دیدم که ، سعی می کردند با ترفندی رد شوند و به سمت دیگر بروند . طاقتم طاق شد قدم بزرگتری چرخیدم . گورستانها از جمعیت سیاه پوش و گریان پر بود . زنان و مردان . کودکانی که تازه یتیم شده بودند ، هاج و واج به بزرگترها نگاه می کردند . دیگر صدایم از گلویم در آمده بود . بلند و با گریه گفتم:
- فضایی ! سیاه چشم ! خسته نباشی ! بعد از این همه منت کشی و التماس من ؛ ناز و ادای تو ، منو کجا آوردی ؟ چی داری به من نشون میدی ؟ مگر خودم این ها را نمی دونستم ! ما ، چیزی به اسم تلوزیون و فضایی به اسم فضای مجازی داریم که ؛ در بیست و چهار ساعت شبانه روز این ها رو به ما نشون می دن .
دنبال دو چشم سیاهتر از شب گشتم . منتظر بودم هر آن ، روبرویم ببینم . اما به جایش گردی کرهی زمین را دیدم که انباشته از گازهای گل خانه ای بود و لایه اوزن جابهجا نازک و سوراخ شده بود . سر جایم نشستم . سر را روی پاهای چمباتمه زدهام گذاشتم و شروع کردم به های های گریه کردن . گفتم :
- کافیه منو برگردان خونم . روی همون کاناپه ای که خواب بودم . نمی خوام چیز دیگه ای ببینم . صدای هق هق گریه ام انگار در فضای خالی می پیچید و بلندتر و حجیم تر به گوش خودم می رسید . زمزمه کردم که این همه حسرت گشت و گذار در کهکشانها را داشتم... این چه رسم مهمان نوازی بود ؟ احساس سرگیجه داشتم . فشاری به پشت سرم وارد شد . وقتی چشمهایم را باز کردم دیدم روی کاناپه دراز کشیده ام . تلوزیون روشن بود . مستند کره زمین از شبکه سراسری در حال پخش شدن بود .
مریم روشنی راد