ویرگول
ورودثبت نام
ا
ا
ا
ا
خواندن ۵ دقیقه·۱ ماه پیش

در آن شب برفی

بِسم‌اللّه‌الرحمن‌الرحیم

در زندگی همیشه کسانی هستند که تا پای جانشان پشتمان می‌مانند و رفیق با مرام روز های تلخ و سیاه روزگار بی‌رحم هستند. حاضرانی در تمام لحظات زندگی که گاهی از بس بی ادعا یاری می‌کنند، مظلومانه حضورشان کم رنگ تلقی می‌شود و در آخر چاره‌ای جز عاشق شدن برایمان نمی‌گذارند. در این میان مجنون هایی پیدا می‌شوند که معشوق آن‌ها آدمی نیست. بله، تکه‌ای فلز گاهی چنان صادقانه دلبری می‌کند تا تبدیل به همه‌ی زندگی‌تان می‌شود.

در اوج جوانی با یکدیگر نگین انگشت نمای روزگار می‌شوند. در جاده‌ها جولان می‌دهند و آنها را تسلیم خود می‌کنند؛ در محافل ورد زبان ها می‌شوند‌، با هم روزگار می‌گذرانند و یکی مو سفید می‌کند و دیگری زنگ می‌زند. باهم می‌سوزند و می‌سازند. باهم زمین می‌خورند و کم کم از چشم می‌افتند. یاران بی‌وفا می‌روند و یک دل می‌ماند و یک نای نحیف موتور، که سنگ صبور تنهایی‌هایشان هستند. در شب‌های تنهایی در آغوش یکدیگر طلوع خورشید را می‌بینند، گویی که زندگی تکرار می‌شود و دوباره عاشق هم می‌شوند و عهد می‌بندند که به هر قیمتی به پای هم بمانند؛ ولی حسادت روزگار در آخر غم هجران بر دلشان می‌گذارد.

این زندگی شخصی است که در یک شب برفی آمد، تمام ذهن مرا پر کرد و بی‌صدا رفت. با #دنده_عقبی به گذشته می‌رویم تا خاطره‌اش را در دل زنده کنیم.

شبی سرد و برفی بود. کلاس کلام استاد آن روز به درازا کشید. هوا تاریک بود که از کلاس خارج شدم. ته‌مانده‌ی جیبم پول اندکی بود که برای خرید منزل استفاده می‌شد و انصاف نبود، با وجود قناعت بسیار همسرم، آن را خرج کرایه‌ی ماشین کنم. بنابراین شالم را محکم‌تر پیچیدم و پیاده راهی شدم. هوا سرد بود و از بخار نفسم پلک‌هایم قندیل می‌بست.

برف آرام و بی‌صدا می‌بارید. دانه‌های درشت برف، زیر نور تیرهای چراغ، آرام و رقصان به زمین می‌نشستند و در زیر پایم، چون خرده‌های مروارید می‌درخشیدند. کوچه‌ها خلوت بود و به جز قاریچی‌هایی خسته و تک‌وتوک آدم‌هایی که با شتاب به خانه می‌رفتند، کسی دیده نمی‌شد. در عین حال که مسحور برف بودم، درس‌های استاد را مرور می‌کردم. بحثمان در باب مناقشه‌ی علم الهی و اختیار آدمی برایم حل نمی‌شد؛ یک جای این ادله ایراد داشت.

با همین افکار بود که به خانه رسیدم. در را که باز کردم، صدای خشک سرفه‌های پسرم را شنیدم. سراسیمه کفش‌ها را درآوردم و از پله‌ها بالا دویدم. همسرم پریشان، بغلش کرده بود و سعی داشت آرام‌اش کند. اتاق از بخار کتریِ در حال جوش، پر بود. اما بچه همچنان یک بند سرفه می‌کرد. با عجله به سمتش دویدم و بغلش کردم؛ در تب می‌سوخت. رفته‌رفته سرفه‌ها شدیدتر شد، تا جایی که دیگر نفسش بالا نمی‌آمد.

همسرم رنگ به رخسار نداشت، با عجله پتو پیچش کردم و بیرون دویدم. باید تا درمانگاه او را می‌رساندم. همسرم گفت: «صبر کن تاکسی…» اما ادامه‌ی حرفش را نشنیدم. در پشت سرم کوبیده شد و شتابان از سمت خیابان راهی شدم، بلکه در حین حرکت ماشینی بگیرم. خیابان خلوت بود. اثری از جنبنده‌ای نبود. با تمام توانم می‌دویدم. با هر سرفه، گویی جان می‌دادم؛ سرفه‌هایی فجیع که به ناله می‌مانست. گلویم سخت می‌سوخت و پسرم دیگر رمقی نداشت.

یکسره ذکر می‌گفتم: «خدایا تو را به جان علی اصغرت… تو را به مقربان درگاهت…» در همین لحظه، کامیونی سوت‌کشان در کنارم ایستاد. راننده متحیر گفت: «چه شده برادر؟ کجا با این عجله؟ بیا می‌رسانمت.»

دست‌هایم از سرما کرخت شده بود. همه‌ی توانم را به انگشتانم دادم. به سختی در را باز کردم و نشستم. راننده تا سرفه‌های بی‌جان پسرم را شنید، گفت: «چه شده برادر؟» من نفس‌نفس زنان، با صدایی که گویی از ته چاه درمی‌آمد، فقط توانستم بگویم: «درمانگاه»

سرفه‌های پسرم پی‌درپی بود، به حدی که نفسش را می‌برید. با هر سرفه، تنگ‌تر بغلش می‌کردم، بلکه تپش بی‌امان قلبم آرامش کند. نمی‌دانم چند دقیقه طول کشید که رسیدیم. حرف‌های راننده را می‌شنیدم که می‌گفت: «نگران نباش. خدا بزرگه، چیزیش نمی‌شه.» اما نایی برای جواب دادن نداشتم.

همین که نگه داشت، با عجله پیاده شده، به سمت درمانگاه دویدم. به محض ورودم، پرستاری سراسیمه به سمتم آمد: «خروسک گرفته؟» پسرم را بغل کرد و داخل دوید و من از فرط خستگی همان‌جا در صف صندلی‌ها نشستم. سرم را بغل کرده بودم و انگشت‌های یخ‌بسته‌ام را به پیشانی داغم می‌کشیدم که دستی به پشتم خورد: «نگران نباش برادر! بچه هست دیگه، بهتر می‌شود.»

رو برگرداندم. راننده بود که کنارم نشسته بود. لبخندی زدم. نمی‌دانستم چگونه از او تشکر کنم. با تمام قلبم گفتم: «ممنونم برادر، لطف کردی. جان پسر دلبندم را مدیون شما هستم. خدا عزیزانتان را حفظ کند.» لبخندی زد و گفت: «عزیزی ندارم، یا بهتر بگویم به آن معنا که شما فکر می‌کنید، ندارم.»

وقتی نگاه پرسشگر مرا دید، اضافه کرد: «تا پنج سال پیش مادر پیری داشتم. اما حالا از دار دنیا، همین یک ماشین را دارم که همه چیز من است؛ خانه‌ی سیارم، عشقم، زنم، زندگیم، همه چیزم… ذره‌ذره با پول کارگری خریدمش، حاصل دسترنج تمام روزهای نوجوانی و جوانی‌ من است. مردم گمان می‌کنند تکه‌ای آهن پاره است، اما بهترین روزهای عمرم را خرجش کرده‌ام و شاید باور نکنی، این ماشین از همه‌ی آدم‌های دنیا بهتر مرا می‌فهمد. هر باری که ناخوش احوال باشم، این ماشین هم بهم می‌ریزد؛ از صدای موتورش خوب می‌فهمم.»

در همین حین پرستار مرا صدا کرد و من عذرخواهی کرده، با عجله به اتاق معاینه رفتم. حال پسرم خوب بود. دقایقی توصیه‌های دکتر را گوش کردم، تسویه کردم و بیرون آمدیم. اما خبری از راننده‌ی جوانمرد نبود. پسرم را محکم در پتو پیچیدم و از درمانگاه خارج شدم.

یک تاکسی گرفتم و به منزل برگشتیم. همسرم با دیدن ما گل از گلش شکفت. پسرم معصوم‌تر از هر زمان دیگری آرام خوابش برده بود. گونه‌اش را بوسیدم و آرام سرجایش خواباندم. اما خاطره‌ی آن جوانمرد را هرگز فراموش نمی‌کنم. هر بار که در شبی تاریک سایه‌ای از یک ماشین می‌بینم، گمان می‌کنم همان مرد است. با دقت خیره می‌شوم تا شاید ببینمش، اما هر بار تیرم به خطا می‌رود و هر بار مأیوسانه لبخندی می‌زنم و می‌اندیشم: «حالا یعنی کجاست… کجای این کره‌ی خاکی کوچک؟! آیا هنوز زنده است؟» و هر بار تصور می‌کنم جایی خارج از هیاهوی شهر، با ماشین شگفت‌انگیزش خلوت کرده، ستاره‌ها را می‌شمارد و از زمین و زمان صحبت می‌کند.

#دنده_عقب_با_اتو_ابزار

دندهاتوابزاردنده عقب با اتو ابزار
۵
۰
ا
ا
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید