وقتی ماشین را روشن میکنم ذهنم فرمان را میچرخاند و میاندازد توی یادگار.
وقتی ماشین به یادگار میرسد، من انقلاب را پیچیدهام سمت کارگر و دنبال جای پارک میگردم و وقتی واقعا دنبال جای پارک میگردم ذهنم درحال مرور و بررسی کارها و دست بردن روی کیبورد است.
چند باری این قضیه را از بقیه شنیده بودم که من همه چیز را جلوتر از اکنون تجربه میکنم.
مثلا وقتی آدمها این پا و آن پا میکنند که بروند داخل یا نه، من تا ته قضیه رفتهام و منتظر چای دومم.
لحظهای که این موضوع را متوجه شدم و از ترس نفسم تنگ شد؛ باز هم در اکنون نبودم.
ذهنم مثل کسی که دنبال شناسنامهاش لای همه کتابها و کمدها را میگردد؛ داشت فلش بکهای مختلف زندگیام از دیروز تا چند سال پیش را بررسی میکرد تا ببیند آیا ماجرا واقعیت دارد؟
واقعی بود. من هیچ وقت حاضر نبودم. آدمها داشتند از غذا، من و لحظه لذت میبردند و من در راه برگشت بودم.
حتی خاطراتم هم مثل تصویری دو قاب، اکنون و بعدا را نشان میداد.
ذهنم داشت دنبال علت میگشت. میخواست از طریق قیاس موضوع را برای خودش قابل فهمتر کند. میگفت فرض کن ماشینی هستی که در هوای بارانی روی خط عابر پیاده ترمز زدی و ده متر جلوتر تازه متوقف شدی یا ماشینی که موتورش رفته اما اتاقش جا مانده است.
فهمیدنش سخت نبود. وقتی نیستم که نیستم اما وقتی هستم هم نیستم.
مثل همین الان که دارم به جمله بعد که قرار است ننویسمش فکر میکنم.