(عطار)
هروقت که میرفتم خونشون، کلی آتیش میسوزوندم با دخترش.
برام ترشی آلبالو کنار میذاشت. لواشک میفرستاد:)
هروقت بغلم میکرد انقد محکم بغل میکرد که قلنجم میشکست.
خیلی مهربون بود.
بهش میگفتم خاله. خاله واقعی نه الکی.
از دنیا رفت.
حالا به خاطر این وضع دنیا، حتی نمیتونم برم پیش دخترش باشم.
حالا حتی نمیدونم چطور باید با دخترش صحبت کنم.
یه روز تو مدرسه، اومدن در کلاسمون. بهم گفتن مدیر گفته وسایلمو جمع کنم برم دفترش.
بهم گفت داییم تصادف کرده. باید برم خونه که پیش خواهرم باشم. گفت هیچ اتفاقی نیفتاده. همه سالمن.
تو راه زنگ زدم به بابام. صداش گرفته بود.
تو ذهنم بدترین اتفاق رو تصور کردم. اینکه خانواده دایی زخمی شدن.
ولی بابام گفت زنداییم فوت کرده.
یکی از عمه های بابام که خیلی هم دوست داشتنی بود، بغلم میکرد و بهم میگفت چشمام اونو یاد برادر مرحومش (پدربزرگم) میندازه.
خیلی کوچیک بودم.
رفتیم یه جایی که همه سیاه پوشیده بودن و عکس عمه، روبان سیاه داشت!
نمیتونستم بفهمم چرا چشمام خشک نمیشن. چشمم که به عکس میفتاد، دیگه نمیتونستم اشک رو کنترل کنم.
ان شاالله خدا همه ی عزیزانتون رو براتون حفظ کنه.
همیشه یهویی اتفاق میفته. اگه میخوای حال و احوال کسی رو بپرسی و فکر میکنی وقت سر خاروندن نداری، همین الان همه ی کاراتو بذار کنار. کارای زندگی، همیشه هستن! ولی آدمای زندگی معلوم نیس باشن.