با صدای آلارم گوشی بیدار شد. خوابش نمیومد ولی چون کلا خواب مزه میده زنگ رو قطع کرد و دوباره خوابید. بعد چهار پنج ساعت اضافه خوابیدن بالاخره بیدار شد. گوشی رو برداشت و نت رو روشن کرد. اینستاگرام رو باز کرد و شروع کرد به دیدن استوری های بیخود و باخود کسایی که اسمشونو گذاشته بود دوست.
از استوری اول ناراحت ماشین نداشتنش شد. از استوری دوم ناراحت بیرون نرفتن و کافه نرفتنش شد. از استوری بعدی نگران پوست جوش جوشی و طبیعی خودش شد. از استوری بعدی ناراحت ایفون نداشتنش شد.
بعد نگاه کرد دید فلانی رو که فالو کرده بوده، اکسپت نکرده یه دور هم برای اون غصه خورد. بعد دید فلانی رو بهش سه روز وقت داده بوده فالو بک بده وگرنه انفالو! اونم یه هفته اس بک نداده!
اخر سر هم با اعصاب داغون شروع کرد جوکای صد قرن پیش رو بصورت بی مزه تر تو استوریای فلان کمدین بی نمک نگاه کردن.
بعد هم که وقت ناهار بود ولی هنوز صبونه نخورده بود.
یهو تو ذهنش اومد فلان خواننده رو فالو کردم، فلانی ببینه راجع به من چی فکر میکنه؟ نکنه چون پیج فلان چیز مسخره رو فالو کردم کسی فکر کنه من آدم بیخودی ام؟ نکنه این پست رو لایک کردم یکی ببینه مسخره ام کنه!
بعد هم توی لیست دوستان! شروع کرد بیوهای رنگ و وارنگشونو خوندن و غصه خوردن که چرا فلان یونی! قبول نشده یا فلان سازو نمیزنه. چرا تولدش مثل تولد این دوست نبوده؟ چرا اونیکی دوست پستاشو لایک نمیکنه؟ چرا تولد این یکی به اصطلاح دوست دعوت نشده؟
بعد هم که مامان خانوم با هوار داد بردش سر ناهار تا یکم وسط این کار طاقت فرسا استراحت کنه.