
آزاده بالاخره چشمانش را باز کرد. حس میکرد از سفر مرگ برگشته است. بوی خون و نفت در بینی اش پیچیده بود و داشت حالش را بهم می زد. دردی که او را از هوش برده بود، حالا مثل خنجری کُند در شکمش جا خوش کرده بود. قابله را نگاه میکرد که بچه را سر و ته گرفته بود و محکم به پشتش میزد. اما در آن اتاق نیمهتاریک و کوچک، به جای صدای گریهٔ نوزاد، سکوتی مرگبار پیچیده بود که داشت گوش آزاده را کر میکرد. سکوتی پر از صدا. صدایی از درون سرش: «آزاده، تو نتواستی مادر باشی. ضعیفتر از این حرفها بودی.»
قابله، بچه را در آغوش آزاده گذاشت و با نگاهی غمبار به صورتش نگاه کرد. زن کم حرفی بود و در آن لحظه جز یک جمله، چیز دیگری به ذهنش نرسید: «طفلک، عمرش به دنیا نبود.»
و پس از رفتن قابله، تاجی، مادر شوهر آزاده ، از جایش بلند شد. نگاهی به آزاده و نوزاد مرده اش انداخت . هیچ اثری از ناراحتی در چشمانش دیده نمی شد. به طرف در حرکت کرد: «به رحمان میگم غذات رو بیاره.»
آزاده تا صبح جلوی بخاری نفتی نشست و بچهای که مثل عروسکی بیجان در آغوشش بود را نگاه میکرد. تا به حال نوزادی به این کوچکی ندیده بود. همیشه وقتی دستانش از سرما بیحس و بیحرکت میشد، میآمد کنار بخاری نفتی تا دوباره خون در رگهای دستانش به جریان بیفتد. و حالا بچه را گذاشته بود کنار بخاری. انگار چیزی در ناخودآگاهش شکل گرفته بود و خیال میکرد هر چیز بیحرکت و بیجانی کنار این بخاری نفتی جان میگیرد و زنده میشود.
اما انتظارش بیثمر ماند.
صدایی بیرحم در سرش میپیچید و آزارش میداد: «خودت کردی. وقتی تو را با دو سطل بزرگ فرستادند تا برای گوسفندها آب بیاوری، خودت میدانستی با وجود رحمان چرا تو را میفرستند. اما باز هم سرت را پایین انداختی و کورکورانه اطاعت کردی که مبادا به نانجیبی متهم شوی. ترسیدی که وقتی شوهرت از شهر برگشت ، بیفتد به جانت؟ خب می افتاد. طعم درد که برای تو تازگی نداشت . تو برایشان نوکر ارزانی هستی. از رحمان خیلی ارزانتری. خرجت روزانه سه وعده غذای ساده است. نخواستند یک مزاحم کوچک ، وقت و نیروی نوکرشان را بگیرد. تاجی و ناصر کارشان را کردند و تو هم فقط یک کلمه بلدی، همان را مدام تکرار کن: "چشم". حالا با همان چشمهایت جنازهٔ بچهات را تماشا کن. بچهای که عرضه نداشتی برایش مادری کنی.»
وقتی تمام پوست لبش را با دندان هایش کنده بود و مزه خون را حس میکرد، صدای دیگری شنید . صدایی که انگار میخواست همه چیز را توجیه کند: «همان بهتر که این بچه به دنیا نیامد. مگر این دنیای سرد و خشک چه داشت؟ میآمد تا یک نوکر دیگر به خانه اضافه شود؟ تا کاه و جو جلوی گوسفندها بریزد؟ میآمد تا کنار تو، پا در لگن آب یخ کند و لباس بشوید؟»
این صداها مغزش را سوراخ میکردند. اما حسی قویتر از این صداها قلبش را میلرزاند: چیزی به نام غریزهٔ مادری. آن عروسک بیجانی که در بغلش بود، جزئی از وجودش بود. بخشی از دلش. او فرق زیادی با زنان دیگر نداشت. دلش میخواست موجودی را که بخشی از وجودش بود، بزرگ کند. آزاده به نوزادش نیاز داشت تا مادری کند. همهٔ اینها به طور غریزی در وجودش کاشته شده بود.
ملتمسانه به صورت دخترش خیره شده بود. گاهی میگفت «بمان» و گاهی میگفت «برو». امید و ناامیدی قلبش را به دو طرف مخالف میکشیدند، انگار قصد داشتند آن را از جایش بکنند.
آن شب، شب یلدا نبود، اما برای آزاده طولانیترین شب زندگیاش بود. انگار سالها گذشت تا صبح شد. صدای پدرشوهرش را شنید. ناصر خان چند جملهای گفت. صدایش واضح نبود. و بعد، صدای نفسزنان رحمان را شنید که مأمور شده بود چالهی عمیقی گوشهٔ باغ بکند.
و سپس، دستی به در کوبیده شد. صدایی خشن و خشک. آزاده را به خود آورد.
نه. نمیخواست باور کند که زمانش رسیده.
اما زمانش رسیده بود.
ادامه دارد...