برخلاف همه همسنهایم که در نوجوانی پاتر هد میشدند، من در دنیای بزرگسالی با هری آشنا شدم. دنیای تیره و تاری که در آن پسری رنج دیده درستکار میشود، با اینکه در خانواده ای بیمهر و محبت بزرگ شده مهربان میشود و درست برخلاف ولدمورت که خصوصیات قدرت جادوییشان یکی است، در دو قطب متفاوت قرار میگیرد.
قلم هنرمندانه رولینگ، دنیای متفاوتی میآفریند به زیبایی. و هر چه پیش میرود، قلم و داستان پردازیش قویتر میشود. آفرین به ایدهاش! چند سال مدرسه، هر سال یک داستان که خواننده را با خود همراه میکند.
دو راهیای که هری موقع مواجهه با دیمنتورها بهش میرسه خیلی جذابه. از یک طرف میل شدید درونیاش که صدای پدر و مادرش را بشنود یا با واقعیت مواجه شود و از خودش دفاع کند. بالاخره سخت خودش را قانع میکند که دنیای حقیقی اصله و با گوش دادن به صدای والدینش یا دیدن تصویر محو از آنها ، خانوادهاش بر نخواهند گشت...
یک جایی از داستان، در مدت کوتاهی، دیدش نسبت به سیریوس بلک عوض میشود و قبول میکند بجای قاتل خانوادهاش دوست صمیمیشان بوده و حتی به عنوان پدرخوانده قبولش میکند و عمیقا دوستش دارد! مسئلهای غیر قابل باور!
دامبلدور هم خوبه اما این دانای کل بودن و زیادی سفید بودنش حرصمو در میاره. با این حال، جملهاش رو به عنوان یادگاری از کتاب مینویسم :
The consequences of our actions are always so complicated, so diverse, that predicting the future is a very difficult business indeed.
چالش کتابخوانی طاقچه این ماه، کتابی بود که هم نوجوانان دوستش دارند و هم بزرگسالان. هری پاتر انتخاب خوبی است و لینکش را میگذارم همینجا.
پ. ن.
1. بار اول که هری پاتر خواندم، خوب یادم است که شوکه شده بودم از اینکه فردی قوانین حاکم بر جامعه خودش (هاگوارتز) را نقض میکند و در آخر سال جایزه میگیرد و تشویق میشود. انگار نه انگار که آنها قانون بوده و قوانین برای حفاظت از بچهها وضع شده! این روزها بیش از هر چیز دیگری کاملا متوجه میشوم که چرا قوانین لزوما مقدم و محترم نیست و اگر بی تعصب نگاهشان کنی، باید بدون دادن تلفات و هدر دادن انرژی و زمان ملت عوض شوند. راستی یک ویژگی دیگر هری که دوستش دارم، این است که علمش را عملی یاد میگیرد نه مثل بقیه بچهها فقط از روی کتاب.
2. اینکه کتابهای هری پاتر رو دارم میخونم، برام یه مفهوم تازه داره. شخصیتم داره کم کم عوض میشه. محال بود ۵سال پیش کتابی دستم بگیرم که میدونم تو این دنیا وجود خارجی نداره و سر تا تهش تخیلات نویسنده ست. اما الان خیلی خیلی خوشحالم که میخونمش. نه در دوران نوجوانی. در بزرگسالی. این یعنی اینکه فهمیدم: هی رفیق! دنیا اونقدرها هم جدی نیست.