ویرگول
ورودثبت نام
فاطمه عاقلی
فاطمه عاقلی✒????
فاطمه عاقلی
فاطمه عاقلی
خواندن ۳ دقیقه·۵ سال پیش

برای تمام آرتمیس‌های از یاد رفته

به بالکن طبقه سوم خونه نگاه کردم. گفت:

_همه‌جاش خیلی قدیمیه... حتما کلی مشکل تاسیساتی هم داره

_ولی شاخه‌های درختا تا پشت پنجره اومدن

_ از ایستگاه تاکسی هم دوره...

و من باقی حرفاشو نمی‌شنیدم چون از همون لحظه داشتم رویا می‌بافتم که چطور عصرها توی بالکن به گلدون‌هام آب می‌دم و مست عطری می‌شم که درخت‌ها و باغچه‌های اطراف دم غروب دارن. معمولا این عطر با صدای بازی بچه‌ها که از دورتر به گوش می‌رسید همراه بود. من همیشه فکر می‌کردم بچه‌هایی که شانس اینو دارن توی نزدیکی درختا و حیوانات زندگی کنن خوشبخت‌ترن. از بین کل خونه‌هایی که می‌دیدیم تا یکی رو اجاره کنیم و بشه اولین خونه زندگیمون، این تنها خونه‌ای بود که از همون اول هردومون رو شیفته کرد. همسرم که همیشه شیفته طبیعت بود ولی من انگار تا این خونه رو دیدم یه چیزی که خیلی وقت بود یادم رفته بود شروع کرد توی رگ‌هام جوشیدن. انگار یک قفس کبوتر رو توی سینم رها کرده بودن و این کبوترها داشتن بعد از مدت‌ها دوباره طعم پرواز رو می‌چشیدن. وقتی باقی دوستام رو میاوردم تا خونه رو نشونشون بدم به ندرت چیزی جز سطرهای ابتدایی این نوشته، ازشون می‌شنیدم. پس چرا من این قدر عاشق این خونه زوار دررفته قدیمی، توی این شهرک قدیمی شدم؟ چرا دیدن این آجرهای قرمز کنار این درختای بلند این قدر دلمو می‌برد؟

اونجا انگار یه دنیای دیگه بود. یه دنیای قشنگ که به نظرم آخرین بار توی تصاویر خانواده‌های خوشبخت کتاب تعلیمات اجتماعی دوره ابتدایی دیده بودم. دنیایی که توش خانومای مسن زنبیل‌های قرمزشون رو دنبال خودشون می‌کشیدن و با چادری که محکم سر کردن شیرینی می‌خریدن تا عصر از نوه‌هاشون پذیرایی کنن و یه بطری آب هم دستشون بود که درختا و گیاه‌های تشنه اطراف هم از مهربونیشون بی‌نصیب نمونن.

توی این خونه‌ها بود که بچه‌ها یاد می‌گرفتن درختا و سرسبزی چیزی نیست که عید به عید ببینن و فرداش ازش خبری نباشه... اینجا در دو قدمیشون بود کل اون قشنگی‌ها و هر آسیبی که به اون دنیای زیبا می‌رسید تا روزها جلوی چشمشون بود تا عواقبش رو ببینن. من این محله به ظاهر معمولی رو دوست داشتم چون پر از طبیعت بود. مدت‌ها قبل یکی از دوستام که به مبحث آرکتایپ‌ها علاقه‌مند بود بهم می‌گفت تو یک آرتمیس قوی درونت داری که سرکوب شده. ظاهرا آرتمیس ایزدبانوی و محافظ جنگله .

البته من با دوستم مخالف بودم؛ آرتمیس من سرکوب نشده بود، فراموش شده بود. و وقتی برای بار اول به اینجا اومدم و این همزیسیتی قشنگ و زیبا رو دیدم دوباره شروع کرد توی وجودم پر و بال گرفتن. حالا از خودم می‌پرسم چرا این خونه‌ها و محله‌ها این قدر تو تهران کمن؟ چرا هرچی فکر می‌کنم آخرین باری که چشمام از دیدن چنین همزیستی لذت بردن خیلی قبل‌ها بوده؟ چرا من تا به حالا این حس شوق رو تجربه نکرده بودم تا بذارم آرتمیس در درونم کم کم فراموش بشه؟

چیزی که من رو به نوشتن برای پیک زمین ترغیب کرد شعارش بود:

بنویس تا کاشته شود

پس نوشتم از این حسم تا کاشته شه، بلکه زیادتر بشن جاهایی که وقتی پنجره رو باز می‌کنی بتونی شاخ و برگ درخت‌ها رو پشت پنجره ببینی و سبزی به چشمت بخوره؛ شاید اینجوری آرتمیس‌های بیشتری دوباره توی وجود خیلی از ما جون گرفتن.

پس برای آرتمیس‌های از یاد رفته!


پیک زمین
۱۷
۱
فاطمه عاقلی
فاطمه عاقلی
✒????
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید