در این مدت فرصتی پیش آمد تا از آن برای تماشای فیلم "آشغال های دوست داشتنی" استفاده کنم. فیلمی که به خودی خود زیبا بود و تضاد ها و تعارض های افراد با دیدگاه های مختلف و آرمان های مختلف در گیر و دار انقلاب را همراه با طنزی ملایم نشان می داد. اما آن چه انگیزه ای شد برای من تا درباره ی این فیلم بنویسم خود فیلم نبود. فکر میکنم هر کس دیگری هم که کتاب " فریدون سه پسر داشت" عباس معروفی را مطالعه کرده باشد موافق این مسئله است که رگه هایی از آن کتاب را میشد در این فیلم دید.مثلا در پدر خانواده که در کتاب معروفی صاحب کارخانه ی لاستیک بود و با شوهر منیر خانم شباهت های زیادی داشت؛ هردو حزب باد بودند. چیزی که در صحنه ی آخر فیلم وقتی که پیرمرد می گوید عکسش در لباس احرام را بر طاقچه بگذارند در کنار یادگاری ها و عکس هایی از دوران پهلوی که حاضر به دور ریختنشان نبود و کراواتی با آرم شاهنشاهی که تا دقایق آخر از دور ریخته شدنش اکراه داشت مشهود بود. در فیلم خبری از سعید و مجید نبود... اسدِ تلطیف شده را می شد در پسر خانواده که نقشش را صابر ابر بر عهده داشت دید و منصور برادر منیر با بازی شهاب حسینی نماینده ی ایرج بود. تاکید فیلم بر قاب عکس ها آدم را به یاد عکس های جعبه ی مجید می انداخت که هرکدام نماینده ی دوران و افرادی بودند.عکس هایی که مبنای فیلم بر اساس آن ها بود جملات کتاب را که هر واقعه ی تکان دهنده را عکسی میدانست به خاطر می آورد. در نهایت جمله ی "تو در عکس نبودی" مجید که بارها و بارها تکرار میشد با حذف شدن قاب منصور و خالی شدنش مطابقتی داشت که میشد با آن دانست که قطعا این کتاب در شکل گیری ایده ی این فیلم(علی رغم تفاوت های فراوانشان) نقش پررنگی داشته. جز موارد تشابه این دو، چیزی که نظر مرا جلب کرد سه بخش از فیلم بود. اول تمام چیزهای غیر مجازی که در خانواده متعلق به هرکس بود و جنس متفاوتی داشت. نامه ی عاشقانه ی پنهان شده لای کتاب پسر شهید و عارف مآب خانواده، کراوات و آلبوم عکس های سلطنتی متعلق به پدر بازاری خانواده ،و کتاب ها و اسلحه ی منصور که هرگز از خود دور نمیکرد و نشان مبارز بودنش بود.دوم رامین پسر دیگر خانواده نماینده از قشر تحصیل کرده و به دنبال زندگی آرام و بی دردسر بود که همه ی گروه های دیگر و درگیری هاشان را موثر و همداستان در خراب شدن زندگی خود می دانست. و آخرین نکته این که دقیقا مانند کتاب، منصور بود که رنج مبارزه و تلاش را چشید و برای اثبات مبارزه و تلاش هایش در برابر دیگران جنگید؛ به قول ایرج در کتاب : "تمامی خون رگانم را من قطره قطره گریستم تا باور کنند. "در آخر او از طاقچه حذف شد و در سکانس های پایانی همان طور که مجید دائم تکرار می کرد در عکس نبود. شاید بتوان این شعر از شاملو را که ایرج در کتاب میخواند توصیف به نسبت مناسبی برای حال و هوای پایان فیلم دانست:
من درد در رگانم، حسرت در استخوانم و چیزی شبیه آتش در جانم پیچید...