روزی که 40 روز برای شادی را می نوشتم می دانستم از آن نوشته تا زمانی که بتوانم شروع کنم به شرح 40 روز زمان زیادی خواهد گذشت اما خودم هم توقع وقفه ای این قدر طولانی را نداشتم. در روزهای بعد از آن متن عنوان های زیادی برای نوشته ی دوم به ذهنم می رسید: سفر کردن، رفتن به جاهای جدید و قدم زدن در کوچه های ناشناخته، ورزش و تجربه ی کارهای جدید، مثلا خوردن غذایی که تا به آن روز امتحانش نکردید. البته نقشه هایی هم برای این 40 روز داشتم. مثلا با یک دسته بادکنک به خیابان بروید و هر یک را به دست بچه ای از رهگذر ها بدهید... ( این یکی در واقع بعد از جشن تولد یکی از دوستان تجربه شده بود)
اما هیچکدام از آن چه که گفتم راضیم نمی کرد برای نوشتن این 40 روز و عملی کردن قولم به خودم. فکر می کردم جواب ها باید کامل تر و ناب تر باشند تا این که در اوایل مرداد کم کم پاسخ هارا پیدا کردم. پاسخ هایی برای خودم و برای هر کسی که می خواهد با من در این سفر در تلاش برای "زیستن زندگی به تمامی" همراه باشد.
و اما درباره ی روز اول: مدتی بود که مطالعه ی کتاب های روانشناسی را در کنار دیگر مطالعات آزادم شروع کرده بودم. اوایل نه آن قدر جدی اما هرچه زمان می گذشت برایم اهمیت بیشتری پیدا می کرد. خوب به خاطر دارم که اولین بار در لابه لای سطر های یکی از همین کتاب ها بود که انگار خودم را پیدا کردم... بخشی از حس هایی که همواره با خود به دوش می کشیدم و هرگز آگاهی کامل به آن و پیامدهایش نداشتم بی کاستی به تصویر کشیده شده و از منشاهای احتمالی آن هم صحبت شده بود.در آن لحظه انگار با بخشی از وجود خودم آشنا شدم که تا آن زمان نمی شناختمش. تجربه ی من در روز های قبل مثل این بود که با چشمان بسته در اتاقی گیر کرده باشی و در جستجو راه فرار خود را به دیوارها بکوبی و هربار وحشت زده تر از قبل بیشتر به خودت آسیب بزنی بی آن که بدانی آن دیوارها دشمن تو و عامل رنجت نیستند و این تویی که با بستن چشمانت به روی همه چیز عامل رنج خودت شده ای. و حالا این آگاهی کم کم باعث میشد تا چشمانم را باز کنم و دیوار هارا بشناسم، راه را تشخیص دهم و شروع به حرکت کنم. حرکتی در راستای شناخت خود در حالی که سرمست بودم از حس آن لحظه ی کشف خود! بعدتر که خواستم حس شگفتی و شادی عمیق حاصل از آن لحظه را توصیف کنم اولین چیزی که به ذهنم رسید این بود: مثل کشف دوباره ی آتش... انگار من همان انسان اولیه ای هستم که برای بار اول آتش را کشف کرده و به شعله های آن خیره شده در حالی که به طرز شگفت انگیزی مملو از حس وحشت و شگفتی و شادی است و بیشتر از همه سرمست از احساس توانمندی و فکر به این که چه دریچه های جدیدی با این آگاهی به روی او گشوده شده و پس از این چه قدر توانمند تر از گذشته به راهش ادامه خواهد داد. این لذت برای من به قدری بزرگ و عمیق و دوست داشتنی بود که هر روز بیشتر از قبل مرا سوق داد به پیمودن راهی در تلاش برای کشف خودم که گام اول و البته گامی بزرگ در 40 روز برای شادی هم شد! راهی که بعد از آن پر شد از لحظه ها فوق العاده ی کشف دوباره آتش!