وسط پیروزی پادگانی هست که به پادگان دوشانتپه مشهوره. تا وقتی واردش نشی باورت نمیشه که وسط پیروزی یه همچین جایی هست. یه جایی با هوای تمیز و درختای سربه فلک کشیده قدیمی. این پادگان مربوط به پرسنل نیروی هوایی ارتشه و من کودکیم رو اینجا تجربه کردم. توی طبقه اول یکی از ساختمونهای این پادگان! طبقه اولی که یک حیاط بزرگ داشت. حیاطی که از جلوی درش یه جوی بزرگ آب رد میشد و برای رد شدن از روش پل کوچیک قشنگی ساخته بودیم. یک دیوار رو بابا یاس کاشته بود و عطر اون دیوار دم غروب آدم رو دیوونه میکرد. حائل حیاط ما و کوچه دیوار نبود بلکه انبوه درختا و پاپیتالهای بینشون بود. توی حیاط یه تخت چوبی بزرگ داشتیم که همیشه دوچرخم کنار اون توی حیاط بود. یه دوچرخه که چرخهای کمکیش از بس به در و دیوار خورده بودن کج شده بودم و عملا وقت دوچرخه سواری روی زمین نبودن ولی باید کسی بهشون دست نمیزد چون هنوزم اعتماد به نفس من بهشون بند بود.
اون روزها دائم با این دوچرخه یک مسیر کوتاه تکراری رو میرفتم و میاومدم. اونقدر باهاش زمین خورده بودم که همیشه سر زانوهام زخمی بود. یکبار ایده دادم که برای این که حسی مشابه حس پرواز تجربه کنیم دوچرخههامون رو توی سراشیبی برعکس سوار شیم. البته بعد از بار سوم با صورت از دوچرخه پرت شدم زمین و زبونم موند لای دندونهام... تا مدتها بعد از اون تصادف صورتم پر کبرههای یادگاری اون ایده بود ولی من دست از دوچرخم نکشیدم.
ما خانواده ارتشی بودیم و دائم جابهجا میشدیم. توی خونه بعدی خبری از دوچرخه نبود ولی دائم با اسکیت میرفتم این ور اونور. توی جابهجایی بعدی اسکیت هم حذف شد. مقاومت خاصی نکردم و به نظر نمیاومد مقاومت بتونه اثری داشته باشه. توی دوران راهنمایی رفتیم به اردو و توی اردو میتونستیم دوچرخه سوار شیم. وقتی دوچرخه کرایه کردم و خواستم سوار شم از این که این قدر نمیتونستم کنترلش کنم و بد دوچرخه سواری میکردم عصبی بودم. میدونستم به خاطر اینه که وقفه طولانی افتاده بین دوچرخه سواریهام.
بعد از اون دیگه هیچجوره دست از دوچرخه نکشیدم. به بهانههای مختلف حق نداشتم دوچرخه بخرم ولی دست از کرایه کردن دوچرخه نکشیدم و نذاشتم فاصله زیادی بین دوچرخه سواریهام بیفته. تا این که یه روز توی پیست دوچرخه سواری چیتگر تصادف بدی کردم. به شدت آسیب دیدم و پام هم شکست. بعد از این که اون روز پیست بسته شد و من رو با آمبولانس بردن از اونجا تا مدتها جرئت نداشتم حتی اسم دوچرخه رو هم بیارم.
نزدیک به یکسال بعد دوباره با اصرار هام تونستم برگردم به دوچرخه. اما بازهم به کرایه کردن گاه به گاه رضایت دادم. هنوز گاهی دلم میخواد کاش میتونستم عصر که شد دوچرخم رو بردارم و توی محل رکاب بزنم. بدون نگرانی مثل همون روزها توی دوشانتپه. عشق بین من و دوچرخه اون قدری عمیق بود که تصادفهام با دوچرخه و مخالفتها هنوز مانعم نمیشه که وقت و بیوقت به فکر دوچرخه سواری باشم.
وقتایی که میترسیدم آدما مسخرم کنن، وقتایی که دوچرخه سواری یادم رفته بود، وقتایی که به خاطر تصادف میترسیدم دوباره سوار دوچرخه بشم و ضربانم تند شده بود یه صدا توی سرم همیشه بهم میگفت:«یالا دختر، یالا رکاب بزن...» و من همیشه به اون صدا گوش کردم. من همیشه به اون صدا گوش میکنم و گوش خواهم کرد.