پروانه های کاغذی روی دیوار بی جان به سقف خیره بودند . پنجره بی تاب و چشم انتظار مدام کوچه را می پایید و در میان عابران کوچه دنبال شخص خاصی بود . چند روزی می شد که ساعت نای تیک تاک کردن نداشت و آرام و بی صدا می چرخید .او هم از این همه انتظار خسته شده بود .
گلدان های شمعدانی پشت پنجره از تشنگی جان می باختند و به خورشید التماس می کردند کمی آرام تر بتابد.
پنجره التهاب گلها را میدید و بی قرار تر میشد .
چند روزی بود که سکوت مرگبار کل خانه را گرفته بود. صدای خنده های دخترک در خانه نمی پیچید ، هیچ چراغی روشن نمیشد ،هیچ دری باز نمیشد .این همه سکوت ، این همه سکون کلافه کننده بود .
صدای در حیاط همه را به هیاهو انداخت ،کلید به چپ و راست میچرخید و در بی تاب بود برای باز شدن .
پنجره نگاهی ب کوچه انداخت و دل بی قرارش آرام گرفت .ساعت تیک تاک میکرد .پروانه ها جان گرفته بودند .گلها لبخند بی جانی زدند و بی رمق دست تکان دادند .
بالاخره دخترک آمد ،اماضعیف و رنجور ...
بی هیچ حسی ،بدون لبخند ،با نگاهی سرد .
مادرش او را روی تخت خواباند. نگاه سردش را به دور اتاق چرخاند ...
چقدر همه چیز تازه و عجیب بود ،این جا کجاست؟!
مادر گفت "اینم از اتاقت الان خوب استراحت کن"
اتاقت؟!اتاقم؟! اتاق؟!
چرا چیزی یادش نمی آمد .
مادر ادامه داد" اخ ببین گلهای قشنگت چی شدن برم یکم آب بیارم براشون" و منتظر ب دختر خیره ماند تا حرفی بزند .
"چرا من چیزی یادم نمیاد ؟!"
مادر اشک گوشه چشم هایش را پاک کرد و از اتاق رفت بیرون .
چرا چیزی را به خاطر نمی آورد ،چرا همه چیز برایش سیاه و مبهم بود ،در دنیایی از سیاهی ها گیر کرده بود ،دنیایی از سوالهایی ک جوابشان را نمی فهمید .
روز ها را خیره به پروانه ها و گلها و دفترهای روی میزش میگذراند .اما باز هم نمی دانست که کیست .
پروانه ها دور سرش می چرخیدند تا لبخندش را به یادش آورند تا روزی را که با یک قیچی آنها را برید و به اتاقش چسباند و هر شب با آنها حرف میزد را به یادش آورند .
دلشان برای صدایش تنگ شده بود .برای خنده هایش ...
اما تنها یک جمله نا امید کننده می شنیدند
"من چیزی یادم نمیاد.".
فراموشی گریبانش را گرفته بود .
سخت است آدم خودش را نشناسد ،نداند آن شخصی ک در آینه مقابلش ایستاده کیست .نداند که چه کاره بوده کیست و چیست ،حتی نداند اصل وجودش چیست .
سه سال بعد صبح یک روز سه شنبه ،تمام پروانه ها از روی اتاق کنده شدند ،ساعت از دیوار برداشته شد .گلدان خالی از گل ،تخت خواب یخ زده و دفترهای خاک زده همه از اتاق خارج شدند.
همگی با تلخی به روز سه شنبه سه سال قبل که دخترک برای آخرین بار پرسید "چرا من چیزی یادم نمیاد؟!" و آرام روی تخت دراز کشید و برای همیشه چشم هایش را بست ،را به یاد آوردند .
این اخرین خاطره مشترک همه ی آنها بود ....