بسم الله
اینکه انتهای راه کجاست،مهم نیست.مهم آن است ک من کجای این مسیرم.حتی شاید این هم واقعا اهمیتی نداشته باشد.شاید مهم فقط آن باشد که چگونه و چرا؟
مرگ،نزدیک یا دور، باعث می شود مدام به چگونگی فکر کنم و به چرایی. باعث می شود ک بترسم از اینکه میترسم. باعث میشود بخواهم تمام توانم را جمع کنم و بی هوا شروع کنم ب دویدن،بعد با خودم لج کنم و با اینکه نفس کم آورده ام تند تر بدوم و ناگهان رهای رها شوم،انگار ک از زمین کنده شدم و میانه ی آسمان پرواز می کنم. بعد روی زمین،بی توجه ب همه چیز،دراز شوم و به سختی میان نفس های نداشته ام قهقهه بزنم و بعد آنقدر به آسمان خیره شوم تا نفس هایم منظم شود.
این روزها به دردِ آدم ها خیلی دقت می کنم.به نگفته های آدم ها چشم میدوزم و خیره خیره،جسورانه،به غمشان مینگرم.این روزها سعی میکنم به غم پنهان آدم ها دقت کنم.به غم هایی ک میدانستم آدم های اطرافم آن ها را به آغوش کشیده و حمل می کنند اما هیچ وقت جسارت نداشتم به کوله بارشان نگاه بیندازم و برایشان غمگین باشم.همیشه نادیده گرفتم.اصلا این روزها زیاد نادیده میگیرم.جرئت دیدن ندارم؟تابِ دیدن ندارم؟
این روزها دلم میخواهد زندگی کنم.بلند بخندم،بلند گریه کنم.این روزها بیشتر از شاد بودن دارم تمرین می کنم غمگین باشم.دارم تمرین میکنم گریه کنم.
این روزها باید یاد بگیرم گریه کنم و ادامه دهم.
این روزها...
این روزها...
یادداشت بی هوا و بدون ویرایش دو و چهل دقیقه ی صبح هفدهم بهمن...
یه آدم وجود داره ک دلم میخواد بنویسمش.اولین باره حسرت خوردم قلمم اونقدر قوی نیست ک بتونم اون ادم رو ک فقط چند ساعت دیدم بنویسم.
اون آدمی بود ک به شدت باهوش و حساس و گیرا بود.و آدمی بود ک گریه میکرد ولی ادامه میداد...یا شاید ادامه میداد و گریه می کرد.