fatemehjavahery
fatemehjavahery
خواندن ۲ دقیقه·۷ ماه پیش

آغوشِ رنجْ

بسم الله الرحمن الرحیم

تند تند نفس کشیدن دخترک سه ماهه رو نفس میکشم،با خنده هاش میخندم و از اینکه با نوازشم خوابش برده ذوق میکنم.

همپای هُما میدوم بالای خونه ی چوبی و نشون میدم که از اژدها شدن ماهان که میخواد منو بخوره،ترسیدم.

با حرفای مامانِ سینا قلبم کنده میشه و به گریه میوفتم.

با گریه های خانومِ آلاء،دلم میخواد محکم بغلش کنم.

ذوق «مهوا»،دخترک سه روزه رو میکنم و به همه توضیح میدم مهوا یعنی ماهِ شبِ چهارده.

اکسپلور اینستاگرامم،حولِ محور بچه های غزه میچرخه،میبینم و گریه میکنم.

عاطفه میاد سرِکلاس از مراجعانش میگه و من تا شب مثل ارواح سرگردون میشم.کلاس شده شبیه روضه،همه گریه میکنیم.

رفتیم پارک،حوصله ام از جمع دانشجویی سَر میره،میرم سمت وسایل بازی،بچه ها رو دور خودم جمع میکنم و شروع میکنیم به جیغ و داد کردن.دنبال امیرمحمد میدوم تا بگیرمش اما نمیتونم،با حلما و شهرزاد و مریم دوست میشم.

منصور نشسته گوشه خیابون،میشینم روبه روش،بهم میگه فکر کنم عاشق شدم خاله،یه دختره ست توی خط واحد امروز دیدمش،همش ادا میاد برام،از خنده غش میکنم.میگه،خواهرم تازه ازدواج کرده،من تا میبینمش گریه ام میگیره،داداش بزرگترم اما بی احساسه،راحت میره و میاد،اما من دلتنگشم.


نگاه میشم برای آیین که غرق دنیای خودش، به تنهایی داره بازی میکنه و لذت میبره.



این روزایی که قلبم دردناکه و نفسم سنگین،تنها چیزی که منو به این دنیا وصل کرده،بچه ها هستند...

روزهایی که با رنجِ هرکدومشون،غرقِ رنج میشم و با هر خندشون،غرقِ شادی.این نقطه،نمیتونم راوی باشم.با هربار روایت اشک میشم و لعنت خدا به هر آدمی که از بچه ها با اسم روانشناسی سوءاستفاده میکنه...



بچه ها بلد نیستن در برابر رنج ها از خودشون محافظت کنند،بچه ها رنج رو در آغوش میگیرن و میمیرن...



یادم بمونه راهی رو رفتم که سراسر رنج بود و...

عجب رنجی...عجب رنجی...

بیست و دوسالگی برای من موازی شده با حس بی پناهی عمیق تا شاید پناهِ واقعی رو پیدا کنم...



اوتیسم
آرام و عمیق و آبی و امیدوار
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید