بسم الله
حوصله ام از غر زدن هایش سر رفته.
آنقدر به همه چیز گیر داده که ناخودآگاه به تمام رفتار هایش حساس شده ام و نسبت به کوچکترین کارها واکنش نشان میدهم.
تمام امروز همین بود.تمام روزهایی که آنجا هستم همین است؛تمام امروز سعی میکردم از این رفتار هیجانی جان سالم به در ببرم و حرف اضافه نزنم،یا حرکتی نکنم که ناراحت شود.
من بهش میگویم بی بی...!
خانه شان آرام بخش است.
پنجره های سراسری با شیشه های رنگی،سقف و دیوار های گچ بری شده با تزیینات شیشه،این حس را القا میکند که وسط یک مکان تاریخی نشسته ایی.اما نشانه های ثروت نیست.آدم را آزرده نمیکند.
پدر بی بی ام یک تاجر سرشناس و ثروتمند بوده.اما علی رغم روشنفکری پدرش باز هم سواد ندارد؛اما حسابی سختی نکشیده است.
همه چیز باید باب میلش باشد.
حتی اگر همه چیز باب میلش باشد باز هم چیزی برای ناله کردن پیدا میکند(ک من شدیدا ب آن تن صدای ناله وار و نازک حساس شده ام)حسابی غر میزند و راحتی خودش در درجه اول قرار دارد.
و هر کدام اینها به تنهایی برای له کردن اعصاب اطرافیانش کافیست.
از طرف دیگر بابا بزرگم قرار دارد ک ما نوه ها به او میگوییم،آقا. از جذبه اش همه حساب میبریم. محبت هایش زیر پوستی ست.
غر نمیزند.ناله نمیکند.درد هایش را بروز نمیدهد.اما کنایه وار حرف میزند.با کنایه و تند و تیز...
این دوتا شخصیت کارشان این است که از صبح تا شب با هم کل کل کنند،حتی در مورد ترک دیوار.نمیشود گفت عاشق هم هستند،نه.
با همه این اوصاف اشک هایشان وقتی دیگری بیمار است را نمیشود ندیده گرفت.
روزهای اول آن جا بودنم؛ آقا را مقصر میدانستم.
تحقیر کردن های لفظی،کنایه وار حرف زدن هایش با بی بی روی اعصابم رژه میرفت.
من مخاطب نبودم اما حتی شنیدنش احساس زنانه مرا میشکست.
حق را میدادم به بی بی که چپ و راست غر بزند.حتی گاهی حس میکردم این ناله و غر ها یک جور تلاش بیمارگونه برای جلب توجه است.
کمی بیشتر که گذشت دیدم،نه...!
بی بی هم کم مقصر نیست!
احتمالا کلمه فمینیسم را نشنیده اما برای خودش یک پا فمینیسم تمام عیار است!!!
آقا در کارهای خانه کمک میکند،همیشه.
اما او باز هم غر میزند وقتی آقا میگوید بخاطر ورم بیش از حد پایش نمیتواند بایستد تا ظرف ها را بشوید.
آقا حواسش به داروهای بی بی هست،همیشه.
به قند خون و فشار خونش هم.
اما بی بی گاهی حواسش به گرسنه ماندن آقا نیست.
آقا ساعت ها در داروخانه دنبال دارو های بی بی میگردد.
آقا گرچه خودش به بی بی سخت میگیرد اما حمایت کردن هم بلد است.نمیگذارد هیچ احدالناسی همسرش را ناراحت کند.
ما نوه ها،حتی فرزندانشان میدانیم نباید با بی بی با بی حوصلگی رفتار کنیم.
نباید طوری رفتار کنیم ک بی بی دلش بشکند.
اگرنه حسابمان با توبیخ های جدی آقاست.
خودم شاهد بوده ام وقتی آقا روی مبل خوابش میبرد بی بی آرام رویش پتو میکشد.آرام تر راه میرود. و نمیگذارد کسی سر و صدا کند.
این روزها بعد سه ماه دست برداشته ام از اینکه مقصر را پیدا کنم.
آنها هر روز یک دلیلی پیدا میکنند که به هم غر بزنند و گاهی حاضر جوابی هم را کنند.
هنوز هم گاهی حس میکنم با دوتا بچه دوساله طرفم.آنقدری که بامزه لجبازی میکنند.
اما...
ریتم خانه شان قشنگ است.
صبح ها میشود از باغچه برای خودت سبزی تازه بچینی برای صبحانه.
عصر ها سر راهت در حیاط پرتقال و سیب در پاییز و آلبالو و هندوانه در تابستان بچینی و بخوری.
گوجه و بادمجان و کدو و...هم برای غذاهای ساده و من در آوردی که بی بی برای زحمت کمتر همیشه میپزد آماده است.
کم پیش می آید چیزی بخرند.
همیشه تعمیر میکنند.
چیزی را دور نمی اندازند،اصلا.
هنوز هم وعده های غذایی با هم صرف میشود.منتظر هم میمانند.
هنوز خانه شان عطر بهارنارنج دارد.
هنوز سر ساعت 4 چای زعفرانی عصرانه آماده است.
و من فکر میکنم.
به اینکه چقدر سبک زندگی این آدمها درست است؟
گاهی خودم را جای بی بی فرض میکردم و میفهمیدم حاضر نیستم یک لحظه هم با آدمی مثل آقا زندگی کنم.
چند هفته بعد...
وقتی خودم را جای آقا گذاشتم باز هم فهمیدم رفتارهای بی بی چقدر روی اعصابند!!چقدر سخت است زندگی با چنین آدمی!
دیگر دنبال منشا رفتاری شان
یا دنبال مقصر کل کل ها
یا... نیستم.
فقط کمی مقایسه میکنم با زندگی های امروزی و دنبال حد تعادلم؟