---

بسم الله نور

میخوام از قشنگی هایی ک دیدم حرف بزنم،از اینکه دارم تلاش میکنم ببینم،تمام آدم هایی که دیده نمیشن،تمام رفتارها و احساساتی که دیده نمیشن.دلم میخواد همه ی برگ های سبز و ظریف نورسی که رگ برگ هاشون مشخصه رو ببینم و تمام گل هایی که کنار جدول های خیابون کاشته شدند.

دلم میخواد از آدمای خوبی که شناختم بگم،از رفتارای قشنگی که دیدم،از چشمای پرشوری که میشناسم و چشمای غمگینی که احساساتشون لبریز بود.دلم میخواد از حس و حال این روزام تعریف کنم از اینکه یهو دیدم کمتر از پنجاه روز مونده به تولدم و کلی فکر کردم 21 سالگی قراره چطوری باشه؟

دلم میخواد از دوستام بگم از آدمایی که اطرافم میبینم و دوستشون دارم و احساساتی که باهاشون تجربه میکنم.از فیلم هایی ک دیدم و از کتاب هایی که خوندم.من واقعا دلم میخواست بیام و کتاب ون بوی رو براتون تعریف کنم.بگم که چقدر تعابیر نابی داشت و چقدر عاشقانه قشنگی داشت.

دلم میخواد از خودم بگم،از اینکه خیلی جدی دارم برنامه ریزی بولت ژورنال رو جدی میگیرم و کلی تونستم مدیریت هیجان داشته باشم و بهره وری م رو بالا ببرم.از چالش های روزام بگم،از کمال گرایی غر بزنم.از ترس هام بگم.از ریسک هایی ک کردم و از تمام تلاش هام برای مفید بودن روزهام. واقعا دلم میخواد بیام یه نوشته ی مفصل منتشر کنم در مورد اینکه چطور دارم تلاش میکنم ارتباطاتم رو ارتقا بدم و بگم که چقدر برام سخته و من چقدر خنگم.


دلم میخواد از عشق بنویسم و تمام تعابیری که این روزا ازش دارم و تمام تلاشام برای شناخت این کلمه و کلی از این غر بزنم که چقدر چیزی ازش نمیفهمم.از مرگ بنویسم و ابهت بازیگوشانه ایی ک برام داره.از زندگی بنویسم.از اینکه چقدر برام جذابه و گاهی چقدر منو میترسونه.از تجربه هام و حس غریبی این روزا.از همه ی اینا دلم میخواد بنویسم.هرچند تکراری،هرچند ساده انگارانه،هر چند سطحی،هرچند بدون ارزش.


من واقعا دلم میخواست در مورد همه ی اینا حرف بزنم.



دلم میخواست حرف بزنم اما نه این روزا.

من این روزا دختربچه ی پنج ساله ایی بودم که از دعوای پدر و مادرش بغض کرده و یه کنج پناه برده و با دست هر دو گوشش رو محکم فشار میده تا چیزی نشنوه و زیر لب شعر میخونه تا حواس خودش رو پرت کنه.


فکر‌کنم دیگه باید از اینجا خداحافظی کنم.